کوک: چیزی شده ؟ امپراطور با بنده امری دارن ؟

هوسوک: بله قربان ازم خواستن تا همین الان شما رو پیش ایشون ببرم

کوک: داشتم براشون گزارش می نوشتم و بزودی به دیدن شون می رفتم

هوسوک: همین الان قربان

لحن ترسناک هوسوک پشت فرمانده رو لرزوند، فرمانده با اخم چند جمله دیگه به گزارش اضافه کرد و بلند شد

کاغذی نوشته بود رو داخل پاک سفید رنگ کاغذی گذاشت، مهر مخصوص به خودش رو برداشت و روی پاکت زد
شمشیرش رو از روی پایه اش برداشت

کوک: بریم

هوسوک تعظیم کرد و کنار رفت، فرمانده جلو تر از هوسوک راهی شد تا به دیدن امپراطور بره .......

آلاچیق زیبای باغ سلطنتی خفقان وحشتناکی رو تحمل می کرد تا وقتی که موجودی مثل امپراطور در آلاچیق مشغول نوشیدن بود

ندیمه ها حاضر بودن قسم بخورن بعضی از گل ها از ترس دوباره به حالت غنچه در اومده بودند

شی: سرورم فرمانده پیش قراولان قرمز اینجا هستند

ته: اجازه شرف یابی دارن

شی: بله سرورم

ندیمه پایین رفت و رو به روی فرمانده ایستاد

شی: بفرمایین قربان

کوک: ممنون

فرمانده با قدم هایی نا مطمئن به سمت پله ها رفت، مکث کرد شمشیرش رو در دستش فشرد و در نهایت از پله ها بالا رفت

حتی نیم نگاهی هم به امپراطور نیانداخت، تا کمر برای امپراطور خم شد و تعظیم کرد

ته: بنشین فرمانده جئون

کوک: اطاعت سرورم

فرمانده شمشیرش رو به میز تکیه داد و مودبانه روی صندلی رو به روی امپراطور نشست

کوک: کمی صبر می کردید برای تقدیم کردن گزارش خدمت می رسیدم سرورم

امپراطور چیزی نگفت، پوزخندی زد و موهای افشون‌اش رو به پشت سرش فرستاد

ته: تلخ شدی جونگکوک، از وقتی فرمانده شدی با ما تلخ شدی

کوک: چنین جسارتی هرگز از من سر نمیزنه سرورم ، من کی باشم که همچین رفتاری انجام بدم

امپراطور از چای درون فنجون نوشید و با لحنی زهر آلود و پوزخندی تمسخر آمیز جواب داد

ته: سابقا رفیق و دوست صمیمی من بودی فرمانده جئون

کوک: اون موقع شما هم ولیعهد بودید

لحن فرمانده هم کنايه آمیز بود، اشاره می کرد به زمانی که امپراطور خون خوار الان زمانی یک نوجوان پاک و دل رحم بود

ته: کنايه میزنی فرمانده ؟

کوک: عفو بفرمایید سرورم از دهانم در رفت، بی فکر حرف زدم

ته: افرین، هیچ خوش ندارم این حرف های تلخ رو از تو بشنوم

کوک: بله امپراطور

امپراطور پوزخند روی لب هایش رو نگه داشت

ته: جناب جئون حال شون خوبه؟

دویی جئون، از اشراف زادگان با نفوذ و درستکار پایتخت
عموی فرمانده و تنها سرپرست و خانواده فرمانده

کوک: به شما درود و سلام می فرستن سرورم

ته: خوبه، جئون از اشراف با نفوذ و وفاداره منه

فرمانده تایید کرد، محترمانه گزارش داخل دستش رو روی میز گذاشت و کمی به سمت امپراطور سوق داد

کوک: گزارش نیرو های جدید سرورم

ته: ملکه آینده امروز رسید، ازت می خوام برای محافظان خوبی بفرستی

کوک: اطاعت میشه سرورم

کلافه اطاعت کرد، متنفر بود از هم کلام شدن با امپراطور
می ترسید از همنشینی با خون خوار رو به روش

درسته زمانی دوست و همراه بودند اما درست یک روز ، همون روز نحس فرمانده دوستی و ارتباط‌اش رو با امپراطور قطع کرد

تا زمانی که به اصرار عموی عزیزش وارد مقعر پیش قراولان قرمز و الان فرمانده آن ها شده بود

ته: هنوزم هم به خاطر اون روز ازم متنفری ؟

کوک: نفرمایید سرورم

ته: من باید بی رحمی رو یاد می گرفتم جونگکوک

فرمانده از روی صندلی بلند شد و با تعظیم و بدون حرف از آلاچیق خارج شد

بوی خونی که از امپراطور ساتع میشد براش غیر قابل تحمل بود

خب خب سیلام خوشگلای من 😊

خوبین خوشین سلامتین ♥️

چه خبرا ؟

خب سخنی نیست ووت و کامنت و معرفی به دیگران یادتون نره ♥️

فعلا بای لاولیا 😘♥️👋


LALY & MAJNOON Where stories live. Discover now