۲۸.قلب ناسپاس

136 21 34
                                    

با انگشت هاش ضربه ی آرومی به در زد. خیلی با خودش جنگیده بود تا جلوی در این اتاق بایسته.

-بیا تو

دستگیره رو پایین کشید و قدم به اتاق کوچیکی گذاشت که مرد هم توی اون کار می کرد و هم می خوابید.

-مزاحم نیستم؟

هوسوک با چمدون نیمه بازی روی تخت نشسته بود.

-اصلا. بیا بشین.

با کمال میل دعوت هوسوک رو قبول کرد و کنارش نشست. به چمدون اشاره ای کرد و پرسید.

-واسه ی سفر آماده ای؟

-نه.

-می خوای کمک کنم لباس هاتو جمع کنی؟

سر هوسوک تکون آرومی خورد.

-می ترسم. تهیونگ. می ترسم از پسش برنیام. چطوری باید بهشون بگم؟ اونا هنوز خیلی کوچیک ان. به نظرت دارم عجله می کنم؟

دست اشو پشت کمر هوسوک گذاشت و خیلی آروم نوازشش کرد.هوسوک وحشت کرده بود و اینو چشم های پریشون اش خیلی خوب نشون می داد.

-مین آ و مین جه بچه های خیلی باهوش و عاقلی اند. مطمئنم خیلی خوب با قضیه کنار میان.

-ولی اونا هنوز فکر می کنند مادرشون یه جایی از این شهره و یه روزی میاد پیششون. چطوری این امید رو ازشون بگیرم؟

-می خوای تا آخر با یه امید پوچ نگهشون داری؟ هوسوک، اگه قراره ناامید بشی هرچه زودتر این اتفاق بیفته بهتره.

این رو می گفت چون تجربه اش کرده بود. سالهای زیادی با امید گذرونده بود و هربار بدتر از قبل شکست خورده بود. اگه جیمین همون موقعی که حس اش رو فهمید بهش می گفت و واسش روشن می کرد ته این تونل هیچ چراغی روشن نیست تهیونگ تا این اندازه تو تاریکی فرو نمی رفت.

-ازم متنفر نمیشن؟

-چرا باید بشن؟

-تو چشم اونا من قهرمانشونم. از اینکه نتونستم مادرشون رو نجات بدم...

-هوسوک. اونا دوست دارند. هیچی نمی تونه جای این عشق رو توی قلب پاک اشون بگیره.

نگاهش بین مردمک چشم های هوسوک می چرخید. فردا این مرد از پیشش می رفت و شاید هیچوقت دیگه همدیگه رو نمی دیدند.

-تهیونگ. اگه اونجا بازم مثل بزدلا شدم می تونم بهت زنگ بزنم؟

دست اش تا روی شونه ی مرد خزید و اونو به آغوش کشید.

-زنگ بزن. هرچقدر خواستی. هرساعتی که خواستی زنگ بزن.

-شاید تا اون موقع از اینجا رفته باشی.نه؟

چیزی نگفت. از قرارش با جیمین برای مرد تعریف کرده بود و حالا این خداحافظی رنگ دیگه ای گرفته بود.

An unworthy heartWhere stories live. Discover now