۱۶.آجوشی

101 22 13
                                    


-چیزی شده دوهیون؟

بلافاصله بعد از جواب دادن تماس با نگرانی پرسید.

صدای خنده ی دوهیون از پشت خط بلند شد.

-دیگه سلام هم نمی کنی، پسر؟ یادمه می گفتی زیاد امیدوار نیستی.

لحن شیطون دوهیون کمی از اضطرابی که موقع دیدن اسم پسر روی صفحه ی گوشی به دلش افتاده بود کم کرد.

-چی شده دوهیون؟ امروز خیلی سرحال به نظر می رسی.

-من همیشه سرحال بودم. کسی که مثل زامبی بود تو بودی.

سعی کرد زیاد به حرف پسر توجهی نکنه. دیگه از فکر کردن به این که به چشم دوست هاش چقدر رقت انگیز بود خسته شده بود.

-زنگ زدی تیکه بارونم کنی؟

-نه زنگ زدم بهت خبر خوب بدم.

دستی که به قصد باز کردن در دراز کرده بود روی دستگیره قفل شد.

خبر خوب...

-پیداش کردم. کیم نامجون. می دونم دفترش کجاست.

سکوت کرد. نمی دونست چرا به جای خوشحال شدن ترسید.

دیدن کسی از گذشته... بعد از شنیدن حرفای دوهیون و جین به قدری حالش از تهیونگی که بود بهم می خورد که دوست نداشت از زبون کسی دیگه راجع به خودش داستان بشنوه.

اگه چیزی نمی دونست؟ اگه تمام این مدت دنبال سرنخ اشتباهی گشته بود چی؟

از اون مهم تر... اگه ازش خبر داشت؟

اگه توی چشم هاش نگاه می کرد و می گفت اون زندگی خوب و آرومی رو می گذرونه...زندگی ای که جایی برای کیم تهیونگ همیشه آواره نداره چی؟

-خوشحال نشدی؟

-من...

-می دونم پسر. شوکه شدی. آدرس دفترش رو واست می فرستم.به خودت فشار نیار. هروقت آماده بودی برو. هروقت مطمئن شدی اگه جوابی که می خوای رو ازش نگیری آوار نمی شی.

فشار دست اش روی دستگیره بیشتر شد.

ممکن بود از این هم رقت انگیزتر بشه؟

-می تونم امروز ببینمش؟

-مطمئنی واسه اش آماده ای؟

-می خوام تمومش کنم.

لحن محکم اش بیشتر از دوهیون خودش رو متعجب کرد.

-خیلی خوب. کسی که آدرسش رو ازش گرفتم بهم گفت که امشب تا دیروقت سرکار می مونه. آدرس رو می فرستم.

-دوهیون...ممنونم.

-حرفشم نزن. نمی دونم واقعا تونستم کمکی کنم یا نه. فقط امیدوارم این بار دیگه به ساحل ات برسی.

ساحل...

نمی دونست واقعا ساحلی هست که بتونه بالاخره کوله بارش رو زمین بزاره و به آرامش برسه یا نه ولی دوست داشت باور کنه بهش نزدیک شده.

An unworthy heartWhere stories live. Discover now