۲۲.جهنم

100 18 8
                                    

دست های پسر رو محکم بین دست هاش خودش گرفته بود. می ترسید اگه دست هاشو ول کنه تصویر پسر بازم از جلوی چشم هاش محو بشه.

-خدای من...جیمین باورم نمی شه بالاخره پیدات کردم.

-خیلی دنبالم گشتی؟

-خیلی.

-از کجا مطمئن بودی گم شدم؟

این سوالی بود که هم جین ازش پرسیده بود و هم هر روزی که چشم هاشو باز می کرد از خودش می پرسید. جیمین واقعا گم شده بود یا فقط رفته بود؟ حالا که خود جیمین این سوال رو پرسیده بود که نمی تونست احتمالش رو از سرش بیرون کنه.

-اشتباه می کردم؟

چشم های جیمین مثل قبل موقع حرف زدن برق نمی زد. حالت چشم هاش به قدری خنثی بود که تهیونگ رو می ترسوند. ترس اینکه دیر رسیده باشه از جیمینی که می شناخت چیزی باقی نمونده باشه.

-نه. من همیشه گم می شدم و تو هم همیشه اولین نفر پیدام می کردی. حتی قبل از اینکه خودم بفهمم گم شدم.

-پس اینبارم اشتباه نکردم.

-نه. اگه اشتباهی هم بوده باشه اینه که از اول دنبال من اومدی. من جز دردسر واست چی داشتم تهیونگ؟

فشاری به دست های پسر وارد کرد و کمی خودش رو جلو کشید.

-چی شده جیمین؟ چرا انقدر تلخ حرف می زنی؟ این مدت کجا بودی؟ می دونی وقتی چشم باز کردم و تورو ندیدم چقدر ترسیدم؟

-حتما خیلی بهت سخت گذشته. زندگی توی یه کشور غریبه...

-تا وقتی تو بودی اون کشور خونه ام بود جیمین.

این بار چشم های جیمین برق زد ولی نه اون برقی که تهیونگ دوست داشت تو نگاه این پسر ببینه. برق اشک تنها چیزی بود که به چشم های پسر نمی اومد.

-معذرت می خوام ته.

-معذرت خواهی نکن. فقط بگو این مدت کجا بودی؟ چی شد که سر از اینجا درآوردی؟ من...من واقعا فکر می کردم ازم فرار کردی.

-تو اون بهشتی هستی که باید به سمت اش دوید کیم تهیونگ. کی می تونه از تو فرار کنه؟

لبخند کم رنگی روی لب اش نشست. هیجان زده نشد. نگاه خالی جیمین بهش اجازه نمی داد از این تعریف لذت ببره. سرش پر از سوال بود. چرا جیمین اینجا بود؟ چرا باهاش تماس نگرفته بود؟

-جیمین. نمی خوای بهم بگی اینجا چه خبره؟ نمی خوای بگی چرا وقتی تو بیمارستان چشم باز کردم بالای سرم نبودی؟ چرا یک ماهه همه جا رو زیر و رو کردم ولی تو حتی بهم زنگ هم نزدی؟

-ازم عصبانی شدی؟

-دلتنگت شدم. واسم مهم نبود چی شده فقط می خواستم ببینمت.ولی تو بگو. حق ندارم؟ حق دلخوری ندارم؟

An unworthy heartWhere stories live. Discover now