۹.چیزی بیشتر

125 23 10
                                    

-مرخصی گرفتی؟

قبل از اینکه تذکری از جونگ کوک بگیره کمربندش رو بست.

-آره.

-گفتی واسه ی یه هفته است؟

نگاه کلافه ای به نیم رخ پسر کرد و پوفی کشید.

-به جای این سوالات مسخره نمی خوای بگی کجا قراره بریم؟

نیشخندی گوشه ی لب های جونک کوک نشست.

-اگه بگم که سوپرایز نمی شی.

-بالاخره می خوای بدزدیم یا سوپرایزم کنی؟

-دزدیدمت تا سوپرایزت کنم. اگه خسته ای یه کم استراحت کن چندساعت تو راهیم.

به صندلی تکیه داد و سرشو به سمت پسر مشتاق کنارش کج کرد. گوشه ی لب هاش هنوز به سمت بالا متمایل بود. یک ثانیه دیدن این لبخند کافی بود تا بی خیال تمام اون فکرا و بدگمانی های توی سرش بشه. هرچی که بود توی گذشته بود و جیمین آدمی نبود که گذشته رو شخم بزنه. اونم وقتی پای این پسر دوست داشتنی وسط بود.

بالاخره یه روزی جونگ کوک تسلیم می شد و ترسی که شب ها بیدار نگه اش می داشت رو باهاش درمیون می ذاشت. اون موقع بود که جلو می رفت و گوشه ی چشم هاش رو می بوسید تا جمع شدن پوست اش در اثر لبخند رو حس کنه.

-می دونی اگه مستقیم ازم می خواستی باهات بیام سفر هم قبول می کردم.

لبخند پسر بزرگ تر شد و گوشه ی چشم هاش جمع تر.

-اینطوری که هیجان نداشت.

بالاتنه اش رو در مسیر سرش کج کرد تا راحت تر تکیه بده و بتونه تا زمان رسیدن به مقصد نامعلوم اشون نیم رخ پسر رو تماشا کنه.

-خوش می گذره؟

به لحن مغرور پسر خندید. وقتی این طوری ابرو بالا می انداخت و با اعتماد به نفس حرف می زد دوباره و دوباره عاشق اش می شد. معمولا این جور وقت ها اذیت اش می کرد اما امروز...

امروز زیادی دوست داشتنی به نظر می رسید پس فقط اجازه داد قلب اش به زبون اش وصل بشه.

-از این بهتر نمی شه.

***

آخرین لیوان رو هم برداشت و توی سینک گذاشت. با کلی زحمت هوسوک رو راضی کرده بود اجازه بده ظرف ها رو بشوره.

-دوقلوها همیشه اینجوری ان؟

دستکش هایی که هوسوک بهش داده بود رو پوشید و شیرآب رو باز کرد. هوسوک پشت سرش مشغول دستمال کشیدن میزی بود که بچه ها به گند کشیده بودند.

-منظورت گند زدن به هر سطحیه که روش غذا می خوردند؟

از لحن حرصی اش خنده اش گرفت. با اخم ریز و صورت جمع شده ای روی میز دستمال می کشید.

An unworthy heartWhere stories live. Discover now