۱۸.پیدات کردم

102 19 33
                                    

با شنیدن صدای تکراری که خبر از خاموش بودن خط جیمین می داد کلافه گوشی رو پرت کرد و داد خفه ای کشید.

برنگشته بود. از قدم زدن های بی دلیلش خبر داشت اما تاحالا نشده بود که شب خونه نیاد.

دیشب جوری حرف می زد انگار داشت واسه ی آخرین بار بهش یه شانس می داد.

اگه فقط گوشی رو جواب می داد.

اگه فقط یه شانس دیگه بهش می داد همه چیز رو بهش می گفت. به گناهش اعتراف می کرد و به پاش می افتاد. التماس می کرد تا از مجازاتش صرف نظر کنه. التماس می کرد تا مثل همیشه ببخشدش و اجازه بده باقی عمرش رو صرف جبران اشتباهش کنه.

فقط یه شانس دیگه.

سراسیمه دنبال گوشی تلفنش گشت و با پیدا کردنش یک بار دیگه شماره ی جیمین رو گرفت.

این بار بوق خورد.

و بوق خورد و بوق خورد.

-جیمین، لطفا.

وقتی بوق های ممتد خبر از نادیده گرفته شدن تماس اش دادند گوشی رو پایین آورد و با چشم هایی که از بوق اول با اشک خیس شده بودند کف خونه نشست.

-باختی جونگ کوک. این بار هم باختی. هر چقدر تلاش کنی بازهم می بازی چون تو...تو لیاقت اش رو نداری.

***

حوله رو از موهای نمناکش جدا کرد و بعد از آویزون کردنش از لبه ی تخت جلوی آینه ایستاد تا موهاشو حالت بده.

با صدای جیغ بلندی از بیرون سراسیمه از اتاق بیرون پرید. فقط یه اسم توی سرش می چرخید.

هوسوک.

دیشب خوب به نظر نمی رسید. نکنه رفته بود؟

نکنه بالاخره تسلیم شده بود؟

بلایی سرش اومده بود؟

یعنی طلسم بچه های جانگ حقیقی بود؟

چنگی به دستگیره در زد و خودشو توی اتاق انداخت.

اونجا بود. با چشم هایی که از خنده نمناک شده بودند وسط اتاق بچه ها ایستاده بود و دوقلوهاش رو قلقلک می داد. صورت بچه ها از خنده قرمز شده بود و درحالی که سعی می کردند از دست پدرشون فرار کنند جیغ می کشیدند.

قفسه سینه اش به سختی بالا و پایین می شد و می تونست حس کنه صورت اش مثل بچه ها قرمز شده.

+آجوشی.

=آجوشی نجاتمون بده.

با صدای فریاد بچه ها نگاه هوسوک هم سمت اش چرخید. اون مرد شکسته و غمگین توی دیشب مونده بود. حالا همون هوسوک خنده رو و آروم جلوش ایستاده بود و هیچی نمی تونست صبح اشو از این زیباتر کنه.

تصور روبرو شدن با هوسوک بعد از اتفاق دیشب آروم و قرار رو ازش گرفته بود.

=بدو جه مین.

An unworthy heartWhere stories live. Discover now