۲۷.اعتراف

110 17 12
                                    

با لرزش خفیفی زیر سینه اش از خواب پرید. اولین چیزی که توجه اش رو جلب کرد نیم رخ هوسوکی بود که بعد از یه شب استراحت رنگ دوباره به صورت اش برگشته بود.

نفس راحتی کشید و موبایلشو از زیر سینه اش بیرون کشید.

"ببخشید ولی باید قرار نهار رو کنسل کنم. یه کار فوری پیش اومده.برای شام تو همون رستوران منتظرتم."

دستی به صورت اش کشید تا باقی مونده خواب رو از صورت و چشم هاش بیرون بکشه. قرار نهارش با جیمین رو به کل فراموش کرده بود و اینکه جیمین قرار رو کنسل کرده بود تا حدی مایه ی آرامش بود.

گوشی رو کنار گذاشت و دست هاشو زیر سرش گذاشت تا بتونه راحت تر صورت جانگ رو دید بزنه.

-از دیشب تاحالا خوب خوابیدی ها.

باید قبل از اینکه اثر داروها از بین می رفت و هوسوک بیدار می شد بلند می شد. نمی خواست یه بار دیگه هوسوک رو معذب کنه. این مرد تنها خیلی راحت نقطه ضعف اش رو بهش نشون داده بود و تهیونگ آدمی نبود که از این نقطه ضعف سواستفاده کنه.

کمی خودش رو جلو کشید تا لب هاش به نزدیکی گوش مرد برسه.

-چون خوابی اعتراف می کنم. منم خیلی خوب خوابیدم.

بینی اش رو به گونه ی نرم مرد کشید و زمزمه کرد.

-کنارتو بیدار شدن حس خیلی خوبی داره جانگ هوسوک.

***

شمار ساعت ها از دست اش در رفته بود. مطمئن نبود چند ساعته که روی اون صندلی فلزی منتظر خبری نشسته.

با پاش روی سرامیک های کف بیمارستان ضرب گرفته بود تا یه جوری اضطرابی که داشت خفه اش می کرد رو تخلیه کنه.

یعنی اونم همین حس رو داشته؟

وقتی شش ماه پیش توی ژاپن خبر تصادف رو بهش دادند همینقدر پریشون شد؟

اونم همینقدر سریع خودش رو به بیمارستان رسونده بود؟

قرار بود بعد از هرجدایی همدیگه رو توی بیمارستان ببیند؟ کف دست هاشو محکم روی صورت اش کشید. دوست داشت از جسم اش بیرون بیاد و بره. هرجایی که شد. خودخواهی بود ولی آرزو می کرد توی اون تصادف همه چیز رو فراموش می کرد و یه زندگی کاملا جدید و دور از همه شروع می کرد.

ولی هیچکدوم از آرزوهاش قرار نبود برآورده بشه و دوباره توی نقطه ی همیشگی گیرافتاده بود.

جایی که یکی از آدم های مهم زندگی اش رو ناامید می کرد و خودش از کس دیگه ای ناامید می شد.

کنجکاو بود بدونه این چرخه کی و چطوری قراره تموم بشه.

-همراه آقای جئون شما هستید؟

دست از فشردن پوست صورت اش کشید و به سرعت ایستاد.

مرد مسن و سفیدپوشی که روبروش ایستاده بود لبخند گرمی زد.

An unworthy heartWhere stories live. Discover now