۱۰.اولین قدم

106 25 20
                                    

کش و قوسی به تن اش داد و از روی تخت بلند شد. با فکر روتین تکراری هرروزش شونه هاش از خستگی افتاد. پاهاشو دنبال خودش به سمت حمام کشوند تا مثل هرروز با سرعت عجیب اش صورت و دندون هاشو بشوره.

پاش رو که از اتاق بیرون گذاشت با شنیدن سر و صداهایی توی خونه خشکش زد.

عدات نداشت این وقت صبح غیراز صدای پای خودش تو خونه صدایی بشنوه. مطمئن بود اگه دوقلوها بیدار می شدن بلافاصله میومدن سراغش تا بیدارش کنند.

با احتیاط به سمت صداها قدم برداشت و وسط سالن با دیدن منبع صداها ایستاد.

انگار توی آهسته قدم برداشتن خیلی موفق نبود چون پسر بلافاصله به سمت اش چرخید و لبخند گرمی زد.

-اوه بیدار شدی؟ صبح بخیر.

آخرین بار کی بود؟ آخرین باری که کسی غیر از اون فسقلی ها بهش صبح بخیر گفته بود؟ جین هیچوقت شب رو اونجا نمونده بود.

-صبح بخیر.

چشم های با پر شدن بینی اش از بوی خوشی بسته شد.

-این بو...

-دارم فرنچ تست درست می کنم.

چشم هاش به همون سرعت باز شد.

-تو داری صبحونه درست می کنی؟

نگاه تهیونگ کمی رنگ شرمندگی گرفت. تازه متوجه شد که دوباره اون پیشبند زرد رو پوشیده.

-زود بیدار شدم.با خودم گفتم امروز من واستون صبحونه درست کنم.

چشم هاش کمی جمع شد.

-ناراحت شدی؟ از اون آدم هایی که دوست ندارن کسی بدون اجازه بره آشپزخونه اشون؟

باید به شوخی پسر می خندید اما نمی تونست حواسشو به چیزی جز خیره شده به قامتی که وسط آشپزخونه ایستاده بود پرت کنه.

-هی. حالت خوبه؟ نکنه واقعا ناراحت شدی؟

تکونی خورد.

-نه نه.من فقط...خیلی ممنونم.

گوشه های لب تهیونگ که دوباره به سمت بالا متمایل شد قدمی به عقب برداشت.

-راستی پول ماشین رو فردا صبح به حسابت می ریزم.

-عجله ای نیست.

اخم کمرنگی که بین ابروهای تهیونگ نشست پاهاشو یه قدم دیگه به عقب روند.

-عجله ای هست. زودتر شر اون آدم ها رو از زندگی ات کم کن.

شاید وسط یکی از فیلم های فانتزی بودند و شب گذشته این پسر اسیر یه طلسم شده بود چون به هیچ وجه به اون تهیونگی که جین واسش تعریف کرده بود و کسی که خودش دیده بود شبیه نبود.

-اگه بخوای می تونم دوقلوها رو برسونم مهدکودکشون. سختت می شه با مترو اونارو ببری و بعد بری سرکار. نظرت چیه؟

An unworthy heartWhere stories live. Discover now