1.عکس

412 43 2
                                    


دستی به پیشونیش کشید و همزمان با کنار زدن دونه های درشت عرق هوای گرمو لعنت کرد.

پلاستیک خرید رو بین دستهاش جا به جا کرد و سعی کرد با صاف کردن کمرش از سنگینی کیف روی شونش کم کنه.

با اولین قدمی که به داخل ساختمون گذاشت موجی از آرامش از تنش عبور کرد.

فقط چند دقیقه دیگه مونده بود.

-سلام آقای پارک.

به سمت نگهبان سن بالا و مهربون ساختمون چرخید و لبخندی گرم تر از هوایی که از نفس انداخته بودتش رو لبش نشوند.

-سلام.آقای چوی.حالتون چطوره؟

مرد همونطور که با دست های گره خورده پشت کمرش به سمتش میومد خندید.

-من خوبم ولی تو خیلی خوب به نظر نمیای جوون.

پلاستیکی که تو دست های عرق کرده اش لیز میخورد رو محکم تر گرفت و بالا کشید.

-اگه با این مغز نیم پز و دستهای کش آورده سالم تا خونه برسم حالم خوب میشه.

مرد گره دستهاشو باز کرد با نگرانی همیشگی که موقع حرف زدن با اهالی ساختمون تو صداش بود پرسید

-می خوای کمکت کنم؟

خودشو عقب کشید.

-دیگه چی؟ مثلا من جوونم. من باید به شما کمک کنم.

-چه فرقی میکنه پسر.

با دست آزادش بازوی پیرمرد رو فشرد.

-ممنون که هوامو دارید آقای چوی.همین دو دقیقه که با شما حرف زدم نصف خستگیمو برد.

لبخند خجولی روی لب مرد نقش بست.

-زودتر برو بالا استراحت کن.صورتت از گرما مثل گوجه شده.

خنده ی ریزی کرد و به سمت آسانسور راه افتاد.دروغ نگفته بود که حرف زدن با پیرمرد حالشو خوب کرده اما هنوز اونقدر خسته بود که برای خونه رسیدن بی تاب بود.

کلید رو توی در چرخوند و با فشار آرومی در رو باز کرد.به محض ورود باد خنکی رو صورت گرگرفته اش نشست که باعث شد از لذت جشماشو ببنده.تو اون لحظه عشقش به کولر با هیچ چیز قابل مقایسه نبود.

شاید به جز پسری که هیچ ردی ازش توی سالن دیده نمی شد.

کلیدها رو روی جاکفشی رها کرد و بعد از عوض کردن کفش هاش با دمپایی های لطیفی که پاهای خستشو نوازش می کرد به سمت تنها نقطه ای از خونه که صدای ضعیفی ازش خارج می شد راه افتاد.

-هی من اومدم.

صدای خفه ای جواب داد.

-من تو آشپزخونه ام.

تو چهارچوب در ایستاد و به پسری که تقریبا کف آشپزخونه پهن شده بود و با دقت مشغول ور رفتن با لوله ی آب سینک ظرفشویی بود نگاه کرد.

An unworthy heartWhere stories live. Discover now