36. Where Am I?

300 64 36
                                    

هاییی 🥰
حالتون چطوره؟
بالاخره طلسم شکسته شد و بعد از حدود دوماه(؟) براتون پارت گذاشتم :"))
* البته اینم بگم که دور شدنش بخاطر اینم بود که آنپاب کرده بودمش
از پارت بعد دوباره تمرکز روی زیام میره. این چندتا پارت از لری رو سرسری ازش رد نشید چون جزو داستان اصلیه و ورود یهویی هری به داستان خودش علامت سوال بزرگیه که به زودی بهش پاسخ داده میشه.
به هرحال... امیدوارم دوسش داشته باشید💋

___________________________________

با حس باریکه نوری از پشت پلک‌های بستش، بی میل چشم‌هاشو تکون داد و آروم بازشون کرد. باز شدن چشمش مصادف شد با نور کور کننده‌ای که مستقیم به صورتش بازتاب میشد. محکم چشماشو بست و روی پهلو چرخید. چقدر تختش... نرم به نظر میرسید. با حس خوبی که از ملافه و بالشت زیر سرش داشت، دستاشو زیر بالشت گذاشت و لبخندی بی اراده روی لباش نقش بست. چند ثانیه بعد، پلک‌هاشو به آرومی باز کرد. اولین چیزی که چشمش بهش خورد ساعت دیجیتالی روی میز سفید کوچیک کنار تخت بود. اون ساعت براش آشنا نبود. اونو کی خریده بود؟ کمی طول ‌کشید تا موقعیتشو درک کنه. در همون حال که روی شکمش دراز کشیده بود و گونشو به بالشت نرم زیر سرش میفشرد، نگاهی به اطرافش انداخت. اونجا...

ابروهاش کم کم به نشونه اخمی غلیظ در هم گره خورد. دستشو تکیه گاه تنش کرد و در حالیکه همچنان خواب آلود و گیج بود از جاش نیم خیز شد و با دقت بیشتری فضای اطرافشو بررسی کرد. اون توی اتاق خودش نبود! یهو با حس سردرد وحشتناکی که به سراغش اومد، پلکاشو محکم روی هم فشرد. کمی بعد دوباره چشماشو باز کرد و گیج و منگ‌تر از قبل، پتوی روشو کنار زد و پاهاشو از تخت آویزون کرد. با قدم‌های شل و ول و نامطمئن، همونطور که شقیقه‌هاشو میفشرد و نگاهشو از تک تک وسایلای اتاق میگذروند به سمت در اتاق رفت. یهو با دیدن چیزی از گوشه چشمش، سرجاش خشکش زد. کاملا به سمت چپ چرخید و با دیدن ظاهر خودش از توی آینه قدی چشمهاش گردتر از قبل شد.

- وات د هل...؟!

نگاهش از روی موهای به هم ریختش به روی تیشرت سیاه گشاد یقه شلی که بخشی از شونه‌ها و ترقوه‌هاشو به نمایش گذاشته بود ثابت موند. این دیگه تیشرت کی بود؟؟ دوبرابر سایز خودش بود و از مدلشم مشخص بود اصلا متعلق به خودش نیست! یعنی چی...؟

دستی به موهای آشفتش کشید و بعد تا دیوونه‌ و گیج‌تر از این نشده بود با قدم‌های بلند از اتاق بیرون زد تا هرچه زودتر جواب سوالهای بیشمار توی ذهنشو پیدا کنه.

نامطمئن و سلانه سلانه، از راهروی باریک پیش روش که انتهاش چسبیده به سالن نشیمن بود عبور کرد. سکوت سنگین و مرتب بودن بیش از حد خونه، انگار چند سال بود که ردی از زندگی در اونجا دیده نمیشد. لویی با حفظ اخم از روی سردرگمیش، آروم قدم به جلو برداشت و گوشه گوشه خونه رو از نظر گذروند. ترس بدی توی دلش داشت میوفتاد. چه بلایی سرش اومده بود؟ اون کجا بود؟ چرا هیچی یادش نمیومد؟!

Mulish Boy [Ziam]Where stories live. Discover now