18. Regret

227 65 28
                                    

بعد از مطمئن شدن از آماده بودنش، نگاه دیگه‌ای به سمت لیامی انداخت که بدون هیچ حرفی اونو در حالیکه از اتاق بیرون میرفت با نگاهش بدرقه میکرد.

زین تا از اون اتاق بیرون زد، کلافه و با قدم‌هایی بلند از پله‌ها به حالت فرار از آدمی که پشت در بسته رهاش کرده بود، پایین رفت. پایین رفتنش همراه شد با برخوردش به لویی گیج و سرگردون.

- هی پسر، معلوم هست تو کجایی؟ همه جا رو دنبالت گشتم!

زین بی حوصله و کلافه همونطور که دستاشو توی جیباش فرو برده بود به نشونه عذرخواهی، با نیشخندی از روی پشیمونی شونه‌هاشو بالا انداخت و سکوت اختیار کرد. وقتی نگاه غضب الود و ناراحت لوییو همچنان به روی خودش دید، با لمس چیزی که توی جیبش داشت یادش اومد که هنوز کادوی تولد اونو بهش نداده.

چیزی که قصد داشت اون شب به لویی بده رو توی مشتش گرفت و از جیبش بیرون آورد. لویی با قرار گرفتن مشت زین جلوی صورتش، گیج شده یک تای ابروشو بالا انداخت و نگاهشو پرسشگر بین چشمای زین و چیزی که توی دستش داشت به گردش درآورد.

زین با چرخوندن مشتش، چیزی که توی دست داشت رو به نمایش گذاشت. لویی با دیدن توپ بیسبال گیجتر از قبل نگاهشو بالا آورد و منتظر به زین زل زد. زین با حفظ نیشخند روی صورتش نجوا کنان گفت:

- بگیرش، این مال توئه... کادوی تولدت!

لویی اینبار با حالتی شگفت زده دست دراز کرد و توپو از زین گرفت. با وارسی کردن اون، یهو با دیدن چیزی که روی توپ حک شده بود دهنش از سر شوک باز موند و چشماش توی حدقه گرد شد.

- این... این... این...

- آره این همون توپیه که کلیتون کرشاو روشو امضا کرده!

لو با دهن باز مونده، بدون اینکه نگاه شیفتشو از توپ برداره زمزمه وار نالید:

- اما.. چطور..؟ چرا؟

- سال دوم دبیرستان وقتی بابا این توپ امضا شده رو بهم داد، برای من فقط یه توپ معمولی بود و ذوقی براش نداشتم، ولی تو... تو همیشه منو بخاطر اینکه اون توپو میاوردم توی زمین بازی سرزنش میکردی. طوری به این توپ نگاه میکردی انگار یه جواهر قیمتیه، با وجود اون همه گل و کثافتی که توی بازی بهش میچسبید...

زین به این جای حرفش که رسید، بخاطر یادآوری خاطرات بی اراده پوزخندی صدادار زد که نگاه شیفته لوییو به سمت چشماش کشید. در همون حال خیره تو چشمای لویی ارومتر از قبل اضافه کرد:

- از توی چشمات برق خواستن توپو میدیدم. از اول هم باید اینو میدادمش به تو، من لیاقت نگه داری ازشو نداشتم...

لویی با حلقه اشک جمع شده توی چشماش ناباورانه نجوا کرد:

- زین...

Mulish Boy [Ziam]Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu