7. Thinking about him

240 66 22
                                    

چند روز بعد...

با منعکس شدن صدای ضربه‌هایی به در توی فضای خونه، زین واکنشی از خودش نشون نداد. تنها در حالی که روی کاناپه لم داده بود، چشم‌هاشو بسته نگه داشت. طبق معمول حوصله کسیو نداشت؛ میدونست اگر لویی باشه خودش کلید داره و میاد تو. چیزی نگذشت که اینبار صدای کوبنده در اونو از جا پروند. به نظر میرسید شخص پشت در بی طاقت‌تر از این حرف‌ها باشه.

همونطور که پشت سر هم پلک میزد تا حواسش بیاد سرجاش، نگاه خمارشو به اطرافش داد. با نگاهی بی تفاوت به آشغالدونی که هیچ شباهتی به خونش نداشت، هیکل خشک شدشو از کاناپه سفت و قدیمیش جدا کرد.

همونطور که دستاشو توی موهای آشفته و چربش فرو کرده بود و پوست سرشو میخاروند، با قدمای آروم و شمرده به سمت در رفت و از چشمی به بیرون نگاه کرد. وقتی چهره کلافه لویی رو توی راهرو دید، بی حرف قفل در رو باز کرد و بدون اینکه به سمت رفیقش نگاهی بندازه، از در فاصله گرفت و پشت به اون به سمت آشپزخونه راهشو کج کرد.

لویی که از سردی رفتار زین توی اون مدت کفری شده بود، با فکی منقبض شده همونطور که چشم از قامت اون نمیگرفت پا به درون خونه گذاشت و درو محکم به هم کوبید. تا وارد سالن شد، چشمش به بطری‌های خالی و نیمه خالی اطراف کاناپه و لباسای پخش شده روی جای جای خونه افتاد و همین قدماشو سست کرد. چی به سر رفیقش اومده بود؟

بی توجه به بغضی که داشت راه تنفسشو بند میاورد، اب دهنشو با صدا قورت داد و با کشیدن نفسی عمیق سعی کرد به احساساتش مسلط باشه و بتونه محکم جلوی زین وایسته. لویی دنبال زین وارد آشپزخونه شد و اونو که با ریلکس ترین حالت ممکن در یخچالو باز کرده بود و شیشه آبو برمیداشت، با صدای بلند خطاب قرار داد:

- معلوم هست چه مرگته؟ تا کی میخوای به این بچه بازیات ادامه بدی؟

تنها جوابش از سمت زین، سکوت بود... . زین با نادیده گرفتن لو کنارش، شیشه آبو به دهنش چسبوند و یه نفس نصفی از اونو سر ‌کشید. لو که از رفتار زین هر لحظه داشت به عصبانیتش اضافه میشد ادامه داد:

- حداقل کلاساتو حضور پیدا کن! ترم آخره دانشگاست... . این همه مدت درس نخوندی که بخاطر یه هرزه عوضی فارغ التحصیل نشی!

انگشتای زین بدون اینکه خودش متوجه بشه با جمله آخر لویی محکم دور شیشه توی دستش فشرده شد. اون همچنان پشتش به لویی بود و صداش توی سرش میپیچید:

- به خودت بیا مرد... لوک لیاقتشو نداره که اینطوری بخاطر به هم خوردن رابطتتون که هیچ شباهتی به یه رابطه نرمال هم نداشت عزاداری کنی!

- تو چی میدونی؟!

لو با نجوای ضعیف زین، نور امیدی توی دلش تابید. زین بعد از نزدیک یک هفته بالاخره باهاش حرف زد! درحالیکه سعی میکرد لبخندی که داشت روی صورتش شکل میگرفت رو کنترل کنه، گیج از سوال زین لب زد:

Mulish Boy [Ziam]Место, где живут истории. Откройте их для себя