10. Mulish boy

222 68 43
                                    

زین و لو نگاهی بینشون رد و بدل شد. در آخر هردوشون با لبخندی پهن موافقت خودشونو اعلام کردن. زین حس میکرد بعد از چند روز حبس کردن خودش توی خونه، نیاز داره یکم از این حس و حال دور بشه. ظاهرش تنها چیزی نبود که اونو به گذشته برمیگردوند، اون از درون هم باید به زندگی قبلیش برمیگشت.

زین همونطور گردنشو که بخاطر موهای ریز دور حاصل از کوتاه شدن موهای سرش روی پوستش ریخته بودن میخاروند، غرغرکنان گفت:

- خب‌،فکر کنم دوباره نیازه قبل از خواب برم حموم.

***

پارتی توی یه خونه تقریبا بزرگ برپا شده بود. رقص نور و صدای کوبش آهنگ از دور به چشم و گوش میرسید. زین در حالیکه پیرهن چهارخونه قرمز و مشکیشو روی زیر پیراهنی سفیدش تن کرده بود و شلوار جین مشکیشو که سر زانوهاش آشکار بود با کفش کتونی قهوه‌ای به پا داشت، شونه به شونه لویی که دست در دست النور به سمت خونه مورد نظرشون میرفتن قدم برمیداشت.

تک و توک کسایی بودن که با تن داشتن لباسای گرم توی حیاط وایساده بودن و هرکس مشغول به کاری بود. النور بدون اینکه دست لوییو رها کنه، زودتر از اونها به سمت در خونه رفت و با خنده دندون نما اونو بازش کرد. با باز شدن در، صدای آهنگ هم بلندتر به گوش رسید و بعد سیل عظیمی از مردم پیش چشمشون ظاهر شد.

هر سه با رد و بدل کردن نگاهی سمت هم، با لبخند پا به درون خونه گذاشتن و سعی کردن راه خودشونو از بین دختر و پسرهای در حال رقص به جای خلوت‌تری برسونن. النور دست لوییو گرفت و اونو به سمت مبلی کشوند که تازه دو نفر از روش بلند شده بودن تا برن سمت بار کوچیک گوشه سالن. زین وقتی دید جای خالی دیگه‌ای نیست ناچار کنار لویی روی دسته مبل نشست و به دور و برش چشم چرخوند. هرکس توی حال و هوای خودش بود و سعی میکرد حرکات خودشو با آهنگ آزادتر کنه.

کمی که گذشت زین از جاش بلند شد و خطاب به لویی و النور گفت که میره تا براشون نوشیدنی بیاره. اون با ۳ تا لیوان پلاستیکی قرمز حاوی آبجو برگشت و دوتا از اونارو به اون دوتا مرغ عشق داد. خودشم برگشت سر جاش روی دسته مبل نشست و با نگاه کردن به رقص عجیب و مستانه آدمای روبروش قلپی از آبجوشو سر کشید.

همونطور که لم داده بود، صورت تک تک آدمای حاضر در اونجا رو از نظر گذروند. هرکدومشون غم و سختی زندگیشونو با مصرف الکل و رقصیدن برای چند ساعتی به فراموشی سپرده بودن و سعی داشتن از همون لحظه نهایت لذتو ببرن. زین دلش برای این حس تنگ شده بود. این حجم از بی حسی و بیخیالی و غرق کردن خودت توی مستی از الکل...

دوباره لیوانشو بالا گرفت و قلپ دیگه‌ای از آبجوشو خورد. در همون حین سرشو چرخوند تا درباره چیزی با لویی حرف بزنه که با دیدن اونکه سخت مشغول بوسیدن دوست دخترش بود پشیمون شد. با چرخوندن چشم‌هاش توی حدقه، بی حوصله از جاش بلند شد و رفت تا دوری اون اطراف بزنه.

Mulish Boy [Ziam]Where stories live. Discover now