32. Who's that guy?

247 62 19
                                    

تقریبا از وسطای پارت با گوش دادن به این آهنگ نوشتمش، سو... شما هم بهش گوش بدید شاید وایبی که به من دست داد به شما هم بده :

🎶Song: Little Black Dress - One Direction

_____________________________

- بفرمایید آقا..

لویی با شنیدن صدای دختر پشت پیشخوان تحویل سفارشات، برای لحظه‌ای سرش رو بالا آورد و با تشکری از اون، قهوش رو به دست گرفت. همونطور که داشت تند و تند با اخم‌هایی توی هم رفته در جواب مخاطب نچسبش تایپ میکرد، از استار باکس بیرون زد. در همون لحظه موبایلش شروع کرد به زنگ خوردن که باعث شد قدم بعدی رو برنداره. با نگاهی به اسم نقش بسته روی صفحه گوشیش، چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و بی میل جواب تماس رو داد.

- میشه بس کنی؟ خسته شدم از زنگ و پیامات! بهت گفتم اجازه نمیدم نزدیکش بشی پس بیخودی اصرار نکن! کاری نکن به جرم مزاحمت شمارت رو بدم به پلیس!

و بعد بدون اینکه مهلتی برای حرف زدن به شخص اونور خط بده، تماسو قطع کرد. جرعه‌ای از قهوه توی دستش رو خورد و در حالیکه اینبار به النور پیام میداد سر به زیر از عرض خیابون رد شد. قصد داشت طبق معمول به زین سر بزنه. از دیروز که برای دیدن النور ازش جدا شده بود دیگه ازش خبری نداشت. و همینطور باید در مورد مسئله‌ای ازش مشورت میگرفت...

لویی بدون اینکه لحظه‌ای سرش رو بالا بگیره، همونطور که قهوش رو مزه مزه میکرد، یهو به جسمی سخت برخورد کرد که باعث شد کمی از مایع قهوه توی دستش روی لباس شخص مقابلش بریزه.

- اوه شت...

مردی که لویی بهش برخورد کرده بود، با اخمی وحشتناک روی پیشونیش به سمت لویی برگشت و با غیض به اونکه از اتفاق پیش اومده ماتش برده بود زل زد. لویی نگاهش رو از لکه سیاه روی لباس گرفت و خیره به مرد پیش روش که با اون موهای بلند بلوند و هیکل عظیمش به غول بی شباهت نبود، آب دهنش رو قورت داد و تته پته کنان خطاب بهش گفت:

- من... من واقعا معذرت میخوام. اصلا حواسم نبود... من...

مرد با عصبانیت لحظه‌ای نگاه عصبانیش رو از لویی برنمیداشت. همونطور که فک منقبضش رو روی هم فشار میداد، صدای شکستن مفصل‌های انگشتاش بخاطر در هم مشت کردنشون توجه لویی رو به خودش جلب کرد. لویی خیره به اون و رفیقش که کنارش ایستاده بود و مثل خودش هیکل گنده‌ای داشت، آب دهنش رو برای صدمین بار قورت داد. با نگاهی کوتاه به پشت سرش، متوجه شد که یکی دیگه از همون مردا راهشو سد کرده و نمیتونه فرار کنه.

با عجله گوشیشو توی جیبش جا داد و دستمالی از اونجا بیرون آورد. همونطور که تند و محکم دستمالو روی لکه لباس اون مرد میکشید، پشت سر هم گفت:

- باور کنید از عمد نبود،من واقعا متاسف...

با به چنگ درومدن یقه لباسش توی دست‌های مردی که روش قهوه ریخته بود، کلمات توی گلوش خفه و قهوه و دستمالش از دستش به روی زمین رها شد. با چشم‌هایی که از سر وحشت از حدقه بیرون زده بود، به دستایی که یقه‌هاشو توی مشت گرفته بودن چنگ زد و سعی کرد اونارو از خودش جدا کنه، ولی نتیجش شد برخورد محکم کمرش به نزدیک‌ترین دیوار...

Mulish Boy [Ziam]Where stories live. Discover now