النور برای لحظهای با سوال زین جا خورد، اما باز با برگردوندن لبخند روی صورتش سرشو به طرفین تکون داد و خیره به پاهاش جواب داد:
- نه طوری نیست، خوبم...
زین که با این حرفش قانع نشده بود، یکی از دستهاشو روی پای النور گذاشت و با کنجکاوی که نگرانی چاشنیش شده بود گفت:
- کامان بهم بگو، چی ذهنتو درگیر کرده؟
النور با این حرف زین، لبخند از صورتش محو شد و خیره به پاهای جفت شدش، آب دهنشو قورت داد. همونطور که نگاهش بین چشمهای منتظر زین و زمین در گردش بود، در آخر نفسشو پوف مانند بیرون فرستاد و زمزمه وار انگار که با خودش حرف میزد زیر لب گفت:
- هوففف لویی منو میکشه اگر بفهمه بهت گفتم...
زین کنجکاوتر از پیش، خودشو بیشتر به النور نزدیک کرد و پرسید:
- چیو بهم بگی؟
النور مردد لحظاتی اجزای صورت زینو از نظر گذروند. زین وقتی دید اون هنوز برای حرفش تردید داره فشار نرمی به پاش اورد و با لحنی اروم حرفشو تکرار کرد:
- چیو بهم بگی النور؟ چیه که لویی نمیخواد من بدونم؟
النور نفسشو آه مانند بیرون فرستاد و بدون اینکه چشم از زین برداره تسلیم شده و بی اختیار کلمات از دهنش بیرون ریخت:
- دیروز من و لویی لوکو نزدیک رستورانی که رفتیم دیدیم...
لحظهای مکث کرد تا واکنشی از زین ببینه و وقتی دید زین همچنان با حفظ اخم کمرنگ روی پیشونیش منتظر ادامه حرفاشه، اضافه کرد:
- با یه مرد... . به نظر میاد با کسی وارد رابطه شده. اون جلوی چشممون بدون اینکه متوجه ما بشه اون مردو بوسید و خوشحال به نظر میرسید!
زین حس کرد برای بار چندم صدای خورد شدن قلبشو شنید. لوک دیگه چیزی از قلبش هم براش گذاشته بود؟ اون کارش شکستن زین و عواطفش بود اما همچنان زین با هر خبری که از اون به گوشش میرسید قلبش به قطعات ریزتر خورد میشد. روی صورت زین دیگه نه خبری از اخم بود نه عصبانیت... تنها چیزی که میشد از چهرش خوند ترک احساسی بزرگی بود که اونو از زین چند لحظه قبل شکستهتر نشون میداد. اون دیگه توانی نداشت. حتی توانی برای سرکوفت زدن به ته مونده احساساتش به لوک رو نداشت و همین عذابش میداد. لوک با وجود خیانتی که در حقش کرده بود هنوز هم بخش عظیمی از قلبشو به خودش اختصاص داده بود و این از دست زین خارج بود.
همونطور که زین روی کاناپه خم شده بود و خیره به زمین سرشو پایین گرفته بود، بی اراده دو قطره اشک از چشمهاش به روی نوک بینیش سر خوردن که سریع و دور از چشم النور پاکشون کرد. در همون حال نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه. اون لوک بود دیگه، کارش همین بود پس فاک بهش چرا باید زین اشکهاشو روی اون حروم میکرد؟
زین با حس دست النور روی شونش، با چهرهای سرد و بی روح به سمتش برگشت و در جواب پرسش اونکه حالشو میپرسید سرشو تند و تند تکون داد. در همون حین چشمش به لیوان ویسکی نصفه و نیمه النور افتاد و بدون پرسشی از اون، لیوانو از دستش گرفت و لا جرعه سر کشید. النور متوجه خرابی حال اون شد و ترجیح داد سکوت کنه تا اون دوباره کنترل خودشو به دست بیاره.
YOU ARE READING
Mulish Boy [Ziam]
Fanfiction"وقتی عشق از جایی که فکرشو نمیکنی سراغت میاد..." چی میشه اگر شیرینترین موجود دنیا با سلیطهترین آدم روی زمین مواجه بشه؟ قطعا عواقبی در پی داره... • Smut / Sharing 🔞 • Best ranking : #1 - liampayne #2 - zouis #3 - onedirection #3 - liampayne #5 - z...