34. Going out with stranger

269 72 31
                                    

Part 1

قبل از اینکه بریم سراغ پارت جدید خواستم ازتون یه تشکر کنم.
این مدت پیامای زیادی از شما به دستم رسیده که مهر و لطفتون رو نسبت به Mulish Boy نشون دادید و من واقعا نمیدونم نسبت به این اشیاقتون چی بگم🥺
خیلی خوشحالم که شما هم مثل من دوستش دارید و ممنونم بابت همراهیتون❤️

یه عذرخواهیم کنم بخاطر تاخیر توی پارتگذاری، چون دانشجو هستم درست وقت نوشتن و اپ کردن ندارم. امیدوارم درکم کنید :")
_________________________

همونطور که بی حوصله روی مبل دراز کشیده بود و به تلویزیون نگاه میکرد، هرازگاه زیر چشمی حرکات النور هم زیر نظر داشت. النور جلوی آینه ایستاده بود و رژ صورتی لبش رو پررنگ تر میکرد. در همون حال که لباشو به هم میمالید، از توی آینه به صورت بی حوصله لویی خیره شد و با پایین آوردن دستش، آهی از سر کلافگی از سینش خارج کرد. اون پسر چند روزی بود که خودش نبود و این از چشم النور دور نبود. هرچی بود، اونها از ۷ روز هفته ۶ روزشو کنار هم وقت میگذروندن و خونه همدیگه به خواب میرفتن.

النور به طرف لویی برگشت که بی رغبت کانال شبکه‌ها رو بالا و پایین میکرد. بعد چند ثانیه‌ که در همون حال به تماشاش ایستاد، دهن باز کرد و گفت:

- مطمئنی نمیخوای باهام بیای خرید؟

لویی چشماشو از صفحه تلویزیون گرفت و گذرا به النور حاضر و آماده نگاه کرد. اون قصد داشت برای شامی که با خونوادش قرار گذاشته بود لباس بخره. النور تا نگاه اون رو خیره به خودش دید، لبخندی روی لب‌های براقش نشوند و با چشماش از لویی خواهش کرد تا تجدید نظر کنه؛ ولی انگار لویی متوجه تمنای اون نشد و دوباره نگاهشو به تلویزیون برگردوند.

- نه بیب، تو برو. واقعا حوصلشو ندارم!

لبخند النور آروم آروم از روی لباش محو شد. دسته کیف کوچیکشو محکم بین انگشتاش فشرد و سر به زیر پشت به لویی کرد تا بره که مچش به حصار انگشتای لویی درومد. پرسشگر دوباره به سمت لویی رو برگردوند و اون رو در حالی دید که از جا بلند شد و روبروش ایستاد. لو بوسه عمیق ولی کوتاهی روی لب‌های النور نشوند و لبخند رو به لبای ماتم زده دخترک برگردوند. همونطور که موهای بلند النور رو لمس میکرد زمزمه وار گفت:

- ازم دلخور نباش، خب؟ این بی حوصلگیمو بزار به پای استرس دیدن پدر و مادرت... قول میدم خیلی زود دوباره برات همون لویی سابق میشم.

النور هم به تبعیت از لویی دستشو بالا آورد و نرم استخون گونه پسر روبروشو لمس کرد.

- خیلی به خودت سخت میگیری... این فقط یه شام و مکالمه‌ کوتاهه. خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو کنی تموم میشه. اونا از تو خوششون میاد. مطمئنم!

Mulish Boy [Ziam]Where stories live. Discover now