• Part 1
قبل از اینکه بریم سراغ پارت جدید خواستم ازتون یه تشکر کنم.
این مدت پیامای زیادی از شما به دستم رسیده که مهر و لطفتون رو نسبت به Mulish Boy نشون دادید و من واقعا نمیدونم نسبت به این اشیاقتون چی بگم🥺
خیلی خوشحالم که شما هم مثل من دوستش دارید و ممنونم بابت همراهیتون❤️یه عذرخواهیم کنم بخاطر تاخیر توی پارتگذاری، چون دانشجو هستم درست وقت نوشتن و اپ کردن ندارم. امیدوارم درکم کنید :")
_________________________همونطور که بی حوصله روی مبل دراز کشیده بود و به تلویزیون نگاه میکرد، هرازگاه زیر چشمی حرکات النور هم زیر نظر داشت. النور جلوی آینه ایستاده بود و رژ صورتی لبش رو پررنگ تر میکرد. در همون حال که لباشو به هم میمالید، از توی آینه به صورت بی حوصله لویی خیره شد و با پایین آوردن دستش، آهی از سر کلافگی از سینش خارج کرد. اون پسر چند روزی بود که خودش نبود و این از چشم النور دور نبود. هرچی بود، اونها از ۷ روز هفته ۶ روزشو کنار هم وقت میگذروندن و خونه همدیگه به خواب میرفتن.
النور به طرف لویی برگشت که بی رغبت کانال شبکهها رو بالا و پایین میکرد. بعد چند ثانیه که در همون حال به تماشاش ایستاد، دهن باز کرد و گفت:
- مطمئنی نمیخوای باهام بیای خرید؟
لویی چشماشو از صفحه تلویزیون گرفت و گذرا به النور حاضر و آماده نگاه کرد. اون قصد داشت برای شامی که با خونوادش قرار گذاشته بود لباس بخره. النور تا نگاه اون رو خیره به خودش دید، لبخندی روی لبهای براقش نشوند و با چشماش از لویی خواهش کرد تا تجدید نظر کنه؛ ولی انگار لویی متوجه تمنای اون نشد و دوباره نگاهشو به تلویزیون برگردوند.
- نه بیب، تو برو. واقعا حوصلشو ندارم!
لبخند النور آروم آروم از روی لباش محو شد. دسته کیف کوچیکشو محکم بین انگشتاش فشرد و سر به زیر پشت به لویی کرد تا بره که مچش به حصار انگشتای لویی درومد. پرسشگر دوباره به سمت لویی رو برگردوند و اون رو در حالی دید که از جا بلند شد و روبروش ایستاد. لو بوسه عمیق ولی کوتاهی روی لبهای النور نشوند و لبخند رو به لبای ماتم زده دخترک برگردوند. همونطور که موهای بلند النور رو لمس میکرد زمزمه وار گفت:
- ازم دلخور نباش، خب؟ این بی حوصلگیمو بزار به پای استرس دیدن پدر و مادرت... قول میدم خیلی زود دوباره برات همون لویی سابق میشم.
النور هم به تبعیت از لویی دستشو بالا آورد و نرم استخون گونه پسر روبروشو لمس کرد.
- خیلی به خودت سخت میگیری... این فقط یه شام و مکالمه کوتاهه. خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو کنی تموم میشه. اونا از تو خوششون میاد. مطمئنم!
![](https://img.wattpad.com/cover/335797782-288-k3220.jpg)
YOU ARE READING
Mulish Boy [Ziam]
Fanfiction"وقتی عشق از جایی که فکرشو نمیکنی سراغت میاد..." چی میشه اگر شیرینترین موجود دنیا با سلیطهترین آدم روی زمین مواجه بشه؟ قطعا عواقبی در پی داره... • Smut / Sharing 🔞 • Best ranking : #1 - liampayne #2 - zouis #3 - onedirection #3 - liampayne #5 - z...