"میشه انقدر خیره نگاهم نکنی؟"
"نه، چون این تنها راهیه که میتونم بپرستمت"
__
با نگاهی به اطرافش فهمید که دوباره پا توی اون جنگل مرموز گذاشتن. میدونست اشتباهه و حالا که تمام تنش میلرزید و نفسهای کوتاهی که باعث میشدن حس خفگی بهش دست بده، میکشید؛ میفهمید که درست فکر کرده.
لعنتی! نباید با حس پشیمونی و نگاه به اون چشمهای سبز رنگ، تصمیم میگرفت.
دستهایی دور کمرش حلقه شدن و بهسرعت صدای مرد توی گوشش پیچید.
"من نیاوردمت اینجا که تو اینطوری بلرزی عشق من"
بوسهای روی شاهرگ گردنش زده شد و جونگکوک بهخوبی تونست نفسهای عمیق مرد رو که سعی در کنترل خودش داشت رو حس کنه.
همین بود.
این خود دارسی نبود که برای پسرک ترسناک بود بلکه مشخصات و رفتارهاش بود؛ اینکه اون خونآشام بود و همیشه عطشی نسبت به خونش داشت میترسوندش.
اینکه نمیدونست کی و کجا یهو ظاهر میشه، از کجا نگاهش میکنه و مواظبشه ترسناک بود.
"تو گفتی از من نمیترسی، گفتی کسی که ازش میترسی خودتی ولی چرا وقتی فقط من بهت نزدیک میشم ضربان قلبت انقدر بالا میره؟"
دقیقاً چه جوابی باید میداد؟ خودش هم فکری راجب حسهای پرورش یافته توی ذهن و قلبش نداشت ولی انتظار داشت مرد میتونست بفهمه!
"نمیدونم، من فقط..."
"بهم اعتماد نداری؛ مشکل تو فقط اینه که به من اعتماد نداری. فکرمیکنی ممکنه بازم بهت آسیب بزنم"
جونگکوک توی جاش چرخید و به مرد چشم دوخت. دیگه اثری از اون نگاههای خیره کننده روش نبود. اینبار، این مرد بود که سر به زیر جلوش ایستاده بود و تمام اون جملات رو به زبون میآورد.
تا خواست دهن باز کنه و بهش بگه اینطور نیست، دارسی مانعش شد و به حرفهاش ادامه داد.
"نه، چیزی لازم نیست بگی. من میدونم دیگه هیچی سرجاش برنمیگرده؛ نگران نباش دیگه انقدر نزدیکت نمیشم تا نترسی. باید مراقب قلب کوچیکت باشیم نه؟"
چند قدم عقب برداشت و با لبخندی دروغین که به لب داشت، به پسرکش چشم دوخت.
"حالا بریم؟ یا میخوای برت گردونم خونه لوکاس"
این چه سوالی بود؟ جونگکوک از خجالت حتی نمیتونست حرفی بزنه و مرد میخواست تصمیم بگیره که میخواد برگرده یا بمونه.
سرش رو تکون داد و آروم زیرلب« نه» گفت. طوری که حتی دارسی هم به زور تونست صدای ناز کالونش رو بشنوه.
![](https://img.wattpad.com/cover/327436672-288-k225755.jpg)
YOU ARE READING
DARCY
Vampire#Phototeaser #Fic خلاصه: جئون جونگکوک نویسنده ی مشهوری که رمان دومش به اسم DARCY خیلی مشهور میشه. کتاب در مورد شخصیتی به نام DARCY هست که چندساله عاشقه پسریه. مدتی بعد از منتشر شدن رمان، کوک هر روز که بلند میشه کنار تختش کاغذ کوچیکی پیدا میکنه که م...