yoonmin

360 68 23
                                    

قبل اینکه شروع کنید به خوندن، لطفاً اول لایک کنید و بعد سراغ نوشته ها برید♥️💜

_

اگه چیزی که الان حس می‌کنم عشقه پس من قبلاً هیچوقت عاشق نشدم...

"چرا حس می‌کنم کسی اینجا منتظرمه؟"

آروم زمزمه کرد و دست‌های یخ بسته‌اش رو توی جیب‌های پالتوش فرو کرد تا سوز سرما بیشتر اذیتش نکنه. قدم‌های آرومش رو به سمت خونه‌ای که می‌دونست همین الانش هم پدرش منتظرش نشسته، برداشت تا از جنگل سفیدپوش، خارج بشه... جایی که جدیداً حس می‌کرد کسی سال‌هاست که اونجا ایستاده و منتظره رسیدنشه ولی با هربار اومدنش بیشتر ناامید می‌شد.

"کی توی این جای غریب و دورافتاده ممکنه دنبالم باشه؟ بابا میگه توهم زدم من باور نمی‌کنم"

عصبی نفسش رو بیرون داد و به ابرک‌های مه آلوده‌ تشکیل شده توی هوا خیره شد.

با اینکه می‌خواست ذهنش رو آزاد بزاره ولی بازهم تمام مدت توی راه خونه، به کسی که حتی یک‌بار هم ندیده بود، فکرمی‌کرد.

همین که قلب دیوانه‌اش حسش می‌کرد کافی بود مگه نه؟ تا اینکه باور کنه اون واقعا اونجا منتظرشه.
مثل یک معجزه...

لحظه‌هایی رو که توی خونه، کنار خانواده‌اش می‌نشست هم نمی‌تونست انکار کنه تمام فکر و ذهنش توی اون جنگل تاریک و سرده. اگه بهش اجازه می‌دادن مسلماً جونگ‌کوک همون لحظه لباس‌هاش رو می‌پوشید و دوباره و دوباره تمام طول و عرض جنگل رو طی می‌کرد تا بتونه نشانه‌ای پیدا کنه.

نشانه‌ای که فقط امیدی بهش بده تا بدونه توهم نزده.

سرش رو بالا آورد و به خونه‌ی چوبی نسبتاً کوچیکی که مقابلش قرار داشت، چشم دوخت. کی رسیده بود که حتی متوجه نشده بود؟ باید رفتن به اون جنگل رو متوقف می‌کرد وگرنه کم‌کم مجبور می‌شد توی یکی از تیمارستان‌های شهر برای خودش تخت رزرو کنه.

البته اگه روحش در فراق کسی که ندیده بود، شیدایی نمی‌کرد.

دست یخ کرده‌اش رو از جیب پالتوی سیاه رنگش درآورد و آروم قفل در رو چرخوند؛ صدای خنده‌های مادرش توی تاریکی خونه رو که شنید لبخندی زد، با عجله در رو بست و به سرعت به سمت نشیمن دوید.

شاید اون لحظه حتی فکرنمی‌کرد این خنده‌ها زیادی با خنده‌های زیبا و ملیح مادرش فرق داره، فقط اگه ثانیه‌ای بهش فکر کرده بود الان مجبور نمی‌شد جسد غرق در خون پدرش رو ببینه...

مجبور نمی‌شد مادرش رو توی بغل موجودی که از کل هیکلش فقط چشم‌های سرخ رنگش مشخص بود و خون رقیق پدرش روی لباس‌ها و گردنش خودنمایی می‌کرد رو ببینه.

بدن یخ‌ کرده‌اش که تا ثانیه‌ای پیش می‌لرزید حالا عرق کرده بود و جونگ‌کوک به وضوح می‌تونست بگه لباس‌های تنش خیس شده و به بدنش چسبیدن‌.
دیگه خبری از صدای خنده‌ها نبود و دو جفت چشم نظاره‌گر حرکات پسرک ترسیده بودن. جونگ‌کوک بعد دقایقی به خودش اومد؛ چشم‌های لرزانش رو از مادرش گرفت و با پاهای سست و لرزان به سمت جسم خونی پدرش قدم برداشت.

DARCYWhere stories live. Discover now