fortune teller

731 176 213
                                    

آیینه ی قدی طلا کاری شده رو به دیوار تکیه داد و جلوش نشست.

اطراف خودش رو با شمع های سوزان قرمز رنگ محاصره کرده بود و لباس های حریر سفیدی پوشیده بود که بدنش رو به خوبی نشون میداد.

به ساعت آویزان روی دیوار نگاهی کرد و با دیدن عقربه روی ساعت ۲ با ترس آب دهنش رو قورت داد.

همه ی این ها ایده ی احمقانه اون فال گیر موذی بود که مجبورش کرده بود همچین کار خطرناکی بکنه.

احضار روح اونم نصف شب کاری بود که حتی یک دیوانه هم انجام نمی‌داد.

قطره های عرق سر خورده روی ستون فقراتش رو حس میکرد که دارن پایین میان و کم کم وارد پوشش پایین تنش میشن.

بلیز حریری که به تن کرده بود به پوست تنش چسبیده بود و رد های خیسی رو میتونست روش به راحتی ببینه.

چشم هاش رو بست و به تک تک صداهای پیچیده توی اتاق کوچیکش، گوش سپرد.

میتونست صدای حرکت پرده های آبی سیاه رنگش رو بشنوه که با صدای تیک تاک ساعت همراهی میکرد.

با اینکه ترسناک بود ولی حس عجیبی داشت...

حتی میتونست صدای چکه کردن آب از سرویس اتاقش رو بشنوه.

گوش هاش انقدر تیز بود که بتونه همچین صداهایی رو به راحتی بشنوه؟

تنش لرزی کرد و بعد از دقایقی با باز کردن چشم هاش، به آیینه خیره شده.

صورتش از ترس سفید شده بود و دونه های عرق، روش دیده میشدن.

پلک چشم چپش نامحسوس تکون میخورد و انگشت های دست هاش، به پارچه ی نازک شلوارش چنگ زده بودن.

از آیینه چشمش به پشت سرش افتاد که تونست مرد قد بلندی رو ببینه.

جیغ بلندی کشید و دست هاش رو روی دهنش گذاشت.
شمع های اطرافش به یکباره خاموش شدن و محیط اتاق توی تاریکی فرو رفت.

پاهاش رو تکون داد و با عجله از روی زمین بلند شد که شونه هاش گرفته شد.

جیغ دیگه ای زد که با قرار گرفتن دستی روی دهنش، از ترس چنگی به دست های فرد زد.

خیلی احمق بود که حرف فال گیر رو باور کرده بود و دست به همچین کاری زده بود.

نفس داغی رو روی گردنش حس کرد و بعد صدای بم آشنایی توی گوش هاش پیچید.

"آروم باش من بهت آسیبی نمیزنم"

اره مطمئنا اون هم بعد این حرفش باید آروم می‌شد و توی بغل فرد پشتش، دراز میکشید؟

لگدی به آیینه زد و خواست با پای دیگه زمین پرتش کنه که بدنش روی هوا معلق شد.

به زیر پاش نگاه کرد و دید وسط اتاق تو هوا معلقه...

DARCYWhere stories live. Discover now