HOSPITAL

616 168 97
                                    

با اینکه تمام قلب من را در دست داشت او ترجیح داد خنجر را وسط قلب مچاله شده ام فرو کند تا شانسی دوباره داشته باشد غافل از آن که من مرده دیگر نمیتوانم به اون شانسی دوباره بدهم.

پلک های سنگینش اش رو از هم فاصله داد تا محیط اطرافش رو رصد کنه و شکش رو به یقین تبدیل کنه. با اینکه چند دقیقه ای می‌شد به هوش اومده بود ولی نمیتونست چشم هاش رو باز کنه.

فقط با حس بویایی قوی اش حدسی مبنی بر بودنش توی بیمارستان زده بود و حالا با واضح شدن اطرافش، میتونست بفهمه درست تشخیص داده.

نگاهی به سرم فرو رفته توی رگش، انداخت و به اتفاقات قبل بیهوش شدنش فکرکرد. با یادآوری دوباره ی اون عکس سوخته ی قدیمی، به یکباره تمام بدنش یخ زد و دست هاش به لرز افتاد.

سردردش به سراغش اومده بود و با تکرار شدن صحنه ی توی پذیرایی خونه اش، محتویات معده اش به دهنش برمی‌گشتن.

بدنش رو به سمتی از تخت پوشیده شده با ملافه های سفید رنگ رسوند و با کج کردن سرش، تمام محتویات معده اش رو روی زمین خالی کرد.

اوق دیگه ای زد و به خاطر درد گلوش، اخمی کرد. روی تخت به پشت دراز کشید و سعی کرد به یاد بیاره چطور به بیمارستان اومده. دستش رو به لیوان آب روی میز رسوند و خواست برش داره که لیوان دورتر شد. متعجب به لیوان شیشه ای چشم دوخت و بار دیگه دستش رو دراز کرد که باز لیوان به سمت دیگه کشیده شد و دستش بهش نرسید.

ترسیده توی جاش نیم خیز شد و سرم رو از توی دستش یا عجله درآورد. اهمیتی به خون خارج شده از رگش نکرد و بلافاصله از تخت پایین اومد. به سمت در نگاهی انداخت و به سمتش دوید.

ولی با افتادن نگاهش روی میز کنار تخت، سرجاش خشک شد...

پاهای لرزانش رو تکون داد و به میز سفید رنگ نزدیک شد. دستش رو جلو برد و به کاغذ کاهی رنگی که با جمله هایی پر شده بود، چشم دوخت.

"تو نمیتونی در مقابل من مقاومت کنی چلیتو"

کاغذ به سرعت از بین انگشت های یخ زده اش، خارج شد و روی زمین افتاد. سرش رو پایین انداخت و اجازه داد دید چشم هاش به خاطر اشک های جمع شده، تار بشه. منقبض شدن تمام بدنش از ترس و اظطراب رو به خوبی حس میکرد و توان مقابله باهاش رو نداشت.

به یکباره دست هاش رو به میز رسوند و محکم روی زمین انداخت که صدای بلندش توی اتاق پخش شد. ضربان قلبش بالا رفته بود و سرگیجه اش بدتر ولی با این حال کمی از عصبانیتش کم شد.

دیوانه وار قهقه ای زد و روی زمین سرد نشست. بی توجه به اشک های سرازیر شده روی صورتش، جیغ میزد و بلند می‌خندید. دست های مشت شده اش رو بالا آورد و محکم توی سرش کوبید.

با اینکه دردش می‌گرفت ولی باعث می‌شد کمتر به گرفتار شدنش توسط روح خبیث فکر کنه. ملافه روی تخت رو پایین کشید و لگدی به چرخ های تخت زد.

DARCYWhere stories live. Discover now