با تاریک شدن ناگهانی فضای اتاق نگاهش رو از پنجره برداشت و سرش رو به سمت شمع هایی که با رفتن مرد دوباره شروع به سوختن کرده بودن، چرخوند.
با حس بدی که از دوباره تنها شدنش بهش دست داده بود، آهی کشید و از جاش بلند شد، بدون برگشتن به سمت آیینه ای که این روز ها بلای جونش شده بود قدم هاش رو به سمت میز کنار تخت، برداشت و دستش رو به جعبه سیاه رنگی که دارسی قبل رفتنش به جا گذاشته بود، رسوند.
جعبه ی کوچیک سیاه رنگی که به اندازه روح مرد ترسناک، تاریک بود...
روی تخت نشست و شروع به باز کردن جعبه توی دستش کرد. با باز کردن پاکت اسرارآمیز بین دست هاش، نگاهش به عکس قدیمی و سوخته ی داخل افتاد.
عکس سیاه سفیدی که نصفش سوخته بود و تنها تصویر جونگکوک با لبخند درخشانش معلوم بود. دوباره حس دلتنگی و غم بزرگی رو توی اعماق وجودش حس میکرد. میتونست به وضوح دست های حلقه شده ی دور کمرش رو ببینه.
چه کسی بود که جونگکوک بهش اجازه ی در آغوش کشیدنش رو داده بود؟
لبخندهای واقعیش که به یاد نداشت از چه سنی، ترک کرده و جاش رو به لب های درهم دوخته شده و صافش داده.
دست لرزانش رو حرکت داد و عکس سوخته و قدیمی رو از جعبه بیرون آورد... عکس رو چرخوند و نوشته ای کوچیکی رو پشتش دید. چندبار محکم پلک زد تا تاری دیدش بر اثر اشک های جمع شده توی چشم هاش برطرف شه و نگاه دقیقی به خطوطی که با جوهر سیاه رنگ کشیده شدن بود، انداخت.
" عشق بی رحم من اینبار قبول میکنی؟"
اینبار؟ چه چیزی رو قبول میکرد؟ این مرد طوری رفتار میکرد که انگار قبلا توی زندگیش بوده ولی چرا جونگکوک چیزی به خاطر نداشت؟
یک عشق بچه گانه بود که جونگ کوک به یاد نداشت؟
عصبی از معماهای زیاد شده توی زندگیش، چشم هاش رو بست و خودش رو از پشت محکم روی تخت پرت کرد. جسمش دیگه توانایی حرکت نداشت و جونگکوک میتونست به خوبی نبض زدن سرش رو حس کنه.
تپش های قلبش تندتر شده بود و نفس های عمیقی که میکشید هیچ کمکی به آروم شدنش نمیکرد.
YOU ARE READING
DARCY
Vampire#Phototeaser #Fic خلاصه: جئون جونگکوک نویسنده ی مشهوری که رمان دومش به اسم DARCY خیلی مشهور میشه. کتاب در مورد شخصیتی به نام DARCY هست که چندساله عاشقه پسریه. مدتی بعد از منتشر شدن رمان، کوک هر روز که بلند میشه کنار تختش کاغذ کوچیکی پیدا میکنه که م...