Photo

669 166 33
                                    

"زمین بازی من جای خوبی برای اون نیست"

زمزمه کرد و پک عمیقی به سیگارش زد. به اسامی نوشته شده روی کاغذ های کاهی رنگ خیره شد که حالا با ترتیب خاصی جلوش، روی میز چوبی سیاه رنگی، قرار داشتن.

یونگی سمت راستش نشسته بود و با دقت به حرف هاش گوش میداد و اسامی جایگزین برای تخت های پادشاهی هر قاره رو به اربابش می‌گفت و تمام اطلاعات اشخاص رو در اختیارش می‌گذاشت.

"لوکاس چی؟ نمیخواید حذفش کنید؟"

نیشخندی زد و زبونش رو روی دندان های سفید ردیف بالا کشید. برخلاف بقیه ی اوقات اینبار سیگار گرون قیمتش بین انگشت هاش پیچ نمی‌خورد پس با انگشت هاش روی دسته ی صندلی ضرب گرفت. لوکاس تخت پادشاهی استرالیا رو داشت و صاحب برترین قدرت بعداز خودش بود، مسلماً حذف کردنش برای دارسی سود زیادی داشت ولی نه برای الان، هرچیزی زمان خاص خودش رو داره...

"نه، فعلا از بودنش لذت میبرم"

یونگی ابرویی بالا انداخت و با این حال چیزی نگفت. میدونست مرد مرموزتر از این حرفاست که بخواد چیزی رو بهش بگه. پوشه ی سیاه رنگ دیگه ای رو جلوی دارسی گذاشت و به عکس مردی که روی صفحه اول کاغذ سفید رنگ پر شده از اطلاعات؛ خودنمایی می‌کرد، خیره شد.

"جانگ هوسوک متولد 1990، توی دگو به دنیا اومده ولی توی چهارده سالگیش به آمریکا مهاجرت کرده و حالا صاحب چهار تا بار توی نیویورکه و..."

ادامه ی جملش رو با چند تقه ی کوتاهی که به در خورد، متوقف کرد و با شنیدن صدای مرد نشسته روی صندلی تک نفره ی چرم که اجازه ی ورود میداد، فرد پشت در وارد شد.

"قربان عکس هایی که خواسته بودید رو آوردم"

بادیگار سیاه پوشی که روی سینه اش تتوی فرشته ی سیاه رنگی به چشم می‌خورد قدمی جلو برداشت و پاکت عکس هارو روی میز گذاشت و بلافاصله خارج شد.

"بعدا این موضوع رو ادامه میدیم یونگی"

میدونست بعد این جمله بیشتر موندن توی اون اتاقک پر از سیاهی جایز نیست.

پاکتی که بین انگشت های بلند و قلمی اربابش قرار داشت، مطلق به شیٔ ای از پسرک چندین سال قبله که حالا هیچ اثری به جز خاطراتش، در ذهن مرد نیست.

حسی که موقع نگاه کردن دارسی به اون پسرک، گرفته می‌شد به شدت غم انگیز بود و همه با یک نگاه میتونستن بفهمن ارباب زیادی دلگیره.

با اینکه دارسی تلاش می‌کرد چیزی رو بروز نده ولی مثل خودکاری که جوهرش روی زمین می‌ریخت و نمیتونست کاری بکنه، اون مرد هم فقط ثابت باقی میموند تا حداقل لرزش تنش رو متوجه نشن.

پوشه های روی میز رو جمع کرد و "با اجازه"ای زیر لب گفت و خارج شد و در رو پشت سرش بست.
.
.
.
.

DARCYWhere stories live. Discover now