Bitter Truths

494 133 69
                                    

"پسرک تخس من... اینبار راحت ازت نمی‌گذرم"

زیرلب غرید و پشت سر پسر سیاه پوش راه افتاد تا از گیت پرواز رد بشه. صدای قلب تپنده ی جونگکوک رو می‌شنید که به خوبی نشون از استرس و ترسش از مردی که عادت به روح خطاب کردنش داشت، می‌داد.

روی صندلی خالی کنار پسر جای گرفت و تمام مدت بدون پلک زدن بهش خیره شد. چطور جرئت کرده بود به خودش اجازه ی دوری از معشوقه ی دیوانه اش رو بده؟

قبلا ترکش کرده بود و دارسی مجبور شده بود سالیان سال صبر کنه و منتظر باشه تا روزی پسرکش رو ببینه و حالا که بلاخره تونسته بود دوباره ملاقاتش کنه... جئون جونگکوک دوباره می‌خواست اشتباه گذشته رو تکرار کنه، ولی نه... اینبار این اجازه رو بهش نمی‌داد.

دیگه اجازه نمی‌داد تکه های یخ قلبش رو احاطه کنه و اجازه ی تپیدن رو ازش بگیره.

دست هاش رو که به هم قفل کرده بود باز کرد و کمی به سمت جلو خم شد. سرش رو نزدیک صورت جونگکوکی که چشم هاش رو بسته بود، برد. چشم هاش رو بست و به خودش اجازه داد ثانیه ای لب های سردش روی لب های پسر قراره بگیره. با حس تکون خوردن کوک فوراً عقب کشید و نفس داغش رو توی صورتش پخش کرد.

دستی به لب های خودش کشید؛ از بوسه ی هرچند کوتاهشون که توی خواب از پسر گرفته بود لذت برده بود و حالا میتونست گرم شدن قلب یخ زده اش رو حس کنه.

جونگکوک بعد خوردن آبی که از مهماندار گرفته بود، دوباره خوابیده بود و دارسی فرصت این رو داشت که به چهره ی بی نقصش کامل نگاه کنه.

چهره ای که مثل گذشته ها باعث می‌شد طاقت نیاره و قلب بی جنبه اش رو دیوانه تر کنه... عاشق تر از گذشته.
دستش رو دراز کرد و آروم با پشت دستش گونه ی پسر رو نوازش کرد و لبخندی از غنچه شدن لب های پسر خوابیده زد. این توله کوچولویی که اینجا با نهایت آرامش خوابیده بود تمام زندگی دارسی رو نابود کرده بود و خودش نمیدونست.

به وضوح میتونست بگه جونگکوک یک فرشته است ولی فرشته ی عذاب و درد...

با دیدن قطره های اشک سرازیر شده روی صورت پسرک، اخمی کرد و عقب کشید.

حق نداشت گریه کنه...

جونگکوکی که به داستان عاشقانه ای که زمانی با مرد داشت، گند کشیده بود حالا حق نداشت به خاطر جملات غم انگیز اون اهنگ پخش شده توی هدفونش، توی خواب اشک بریزه.

وقتی برای آخرین بار توی چشم های مرد زل زده بود و با نهایت بدجنسی جملات سنگینش رو به زبون آورده بود، حتی اشک نریخته بود و حالا...

با یاد آوری حرف های پسر چشم هاش رو بست و بار دیگه تمامش رو به یاد آورد.

"میدو... میدونی همیشه دوست... دوست داشتم ولی حا... حالا ازت متن... متنفرم. تو فقط... یک دروغ... دروغگویی"

DARCYWhere stories live. Discover now