Darcy's anger

486 140 64
                                    

"نمیخواین کاری بکنین ارباب؟"

با شنیدن صدای زن دست از خیره شدن به طرح های زیبای فرش ایرانی زیر پاش، برداشت و نگاهش رو به چشم های نگران و پر از استرس فرد مقابلش دوخت.

دلیل ترسش واضح بود ولی لیا خبر نداشت دارسی تعبیر دیگه ای از این حالت های نگرانش کرده.

تکیه ی سرش رو از روی دستش برداشت و کمی به جلو خم شد. چشم های تیز و حریصش رو به زن دوخت و با آرامشی که همیشه در وجودش رخنه کرده بود، لب زد:

"من قرار نیست برای حفظ موقعیتی که الان دارم بهشون حمله کنم لیا، اگه قصد دارن منو از این مقام عزل کنن بهتره بیان جلو"

دختر مو قرمزی که نیم ساعت پیش با خبر توطئه ی بقیه ی اربابان پیشش اومده بود، از روی مبل تک نفره ای که رو به روی میز مرد، نشسته بود، بلند شد و با تکیه  دادن دست هاش به میز، مقابل دارسی ایستاد.

"ولی ارباب میخواین بزارین علیه شما کار کنن؟"

بدون اینکه هیچ ردی از پوزخند خطرناکش روی صورتش نقش ببنده، از جاش بلند شد و همون‌طور که به سمت در اتاق می‌رفت برای آخرین بار با تحکم حرفش رو زد و به دنبالش در چوبی اتاق رو باز کرد تا دخترک هر چه سریعتر خودش رو از مقابل دیدگانش پاک کنه.

"حرفم رو دوباره تکرار نمیکنم دختر جوان"

لیا به سرعت از کنارش رد شد و بدون نگاهی به صاحب عمارت، از اونجا خارج شد.

هیچ دوست نداشت اون مرد رو عصبی ببینه چرا که اونوقت باید با زندگیش خداحافظی میکرد. اون مردک همیشه خونسرد، وقتی نوبت به عصبانیت می‌رسید، وحشتناک می‌شد و چشم های قهوه ای رنگش با نشون دادن بازتاب نور سبز رنگ از حجم عصبانیتش خبر می‌داد.

با خارج شدن دختر پوزخندی زد و پشت میزش روی صندلی سیاه رنگش نشست.دست هاش رو روی میز گذاشت و همونطور که به سادگیه چندتا پیرمرد خرفت ارباب نام فکرمیکرد در اتاقش به شدت باز شد.

چشم هاش رو لحظه ای بست و نفس عمیقی کشید تا تمام تن مرد ایستاده بین چارچوب در رو پودر نکنه.

"میدونی یونگی، تمام خود داریم در مقابلت داره به پایان می‌رسه"

از پشت میز بیرون اومد و مقابل مرد وحشت زده ایستاد. دستی به شونه ی پهنش کشید و چشم های منتظرش رو برای شنیدن توضیحاتش، بهش دوخت.

"جونگکوک داره میره"

─╾─╼─⊰•❅•⊱─╼─╼─

"من... من... دا..."

تنش می‌لرزید و روی تخت تک نفره اش به خودش می‌پیچید. تنش عرق کرده بود و رگ های شقیقه اش به خوبی معلوم بود. انگشت های ظریفش به ملحفه شیری رنگ چنگ میزد و سعی در آزادی از تاریکی اطرافش بود.

DARCYWhere stories live. Discover now