-باشه اوپا.. اینجا گذاشتم، روی میز.
جیمین سرش را تکان داد و لباس هارا برداشت و سمت آشپز خانه رفت، دربِ ماشین لباس شویی را باز کرد و خواست لباس هارا آنجا جای دهد که حس کرد دستش شیء ای را لمس کرده.جیب های لباس را گشت و وقتی دستش را بیرون آورد فلشِ(USB) قرمز رنگی در دستش بود.. با کنجکاوی نگاهش کرد.
-این دیگه چیه..لباس هارا در ماشین لباسشویی گذاشت و روشناش کرد.
بعد لپ تاپش را برداشت و روی کاناپه در اتاق نشیمن نشست.
-مونهیانگ؟ بیا اینجا.
کمی بعد دخترک به پذیرایی رسید و کنارش نشست.
اما جیمین، فلش قرمز را نشانش نداد.
با لحن جدی ای پرسید:
-اونا چرا دنبال تو و بابات بودن؟ گفتی دزد بودن؟
-نمیدونم چرا.. ولی بابام یهروز بهم گفت قراره خونهامون رو ازمون بگیرن، بعدش منو بابا رفتیم هتل اما بابا زیاد پول نداشت صاحب اونجا چون از آشناهاش بود گذاشت اونجا بمونیم یه مدت، بعد از اون.. بابا خیلی خوشحال بود، همش بهم میگفت قراره یه خونهی خیلی بزرگ برامون بگیره و اونجا یه اتاق خوشگل مال من باشه، بهم گفت واسم دیواراشو صورتی میکنه و کلی عروسک خوشگل میچینه..
اما یه شب خیلی عصبانی و ترسیده اومد، از هتل رفتیم هرچقدرم گفتم کجا بهم نگفت، یه شب و توی یه خونه آهنی خوابیدیم و..
-خونه آهنی چیه!؟
-خونه آهنی دیگه..یعنی..
جیمین با گیجی پرسید:
-صبر کن.. منظورت کانکسِ!؟
-آ.. آره همون..بعد از اون توی روز همونجا موندیم ولی شب بابام گف باید از اینجا هم بریم. ولی اونشب اونا پیدامون کردن که..همون دیشب بود..
-اصلا نمیدونی کی بودن؟!
-نمیدونم.. بابام بهم یه فلش قرمز داد، گفت وقتی خودمو نجات دادم و فرار کردم باید اینو بدم به پلیسا، ولی اون فلش قرمزو گم کردم..
-مگه توی اونفلش چی بوده؟!
-نمیدونم..
-مونهیانگ.. میدونی که نمیتونی همیشه پیش من بمونی درسته؟
-چ..چرا اوپا؟
-جدا از اینکه کلا امکانش نیست، این کار غیر قانونیه، من باید تورو تحویل پلیس بدم، این عادی نیست، پدرت رو کشتن و تو باید هرچی دیدی رو برای پلیس تعریف کنی تا کمکتکنه!
-اونوقت.. چی میشه؟
-اونوقت پلیسا ادم بدایی که باباتو کشتنو پیدا میکنن.. باشه؟
-من چی؟
-تورم میفرستن بهزیستی.
-بهزیستی چیه؟
-همون پرورشگاه..
-ولی.. من نمیخوام برم اونجا.. اونا باهام بد رفتاری میکنن.
جیمین لبخند زد.
-این چیزا واسه فیلماست، تو دنیای واقعی اجازه ندارن بد رفتاری کنن چون قانون بهشون همچبن اجازهای نمیده عزیزم.
دخترک چیزی نگفت.
-برو یکم بخواب حتما خسته ای واسه ناهار بیدارت میکنم، خب؟
-باشه، میرم.
مونهیانگ از جایش بلند شد و سمت اتاق رفت.
-مونهیانگ وایسا.. اگه چیزی خواستی خجالت نکش و بگو خب؟
مونهیانگبا لبخندجواب داد.
-باشه.
و به اتاق رفت.
جیمین سریع هندزفری را به لپ تاپ وصل کرد و در گوشش گذاشت، فلش قرمز را زد و با کنجکاوی وارد شد.
چشمش به فولدری به نام "Covid Twenty-two, project" خورد.
با دیدن اسمش ابرویش بالا رفت. روی پوشه کلیک کرد، و چند پوشهی دیگر و بالای حدودا سی عکس و چهار فایل پی دی اف باز شد. روی اولین پی دی اف به نام "Ideas" ( ایده) کلیک کرد، تمام متون به زبان انگلیسی بود، در ذهنش شروع به مطالعه کرد:
YOU ARE READING
𝐌𝐨𝐨𝐧 & 𝐒𝐮𝐧 |𝐒𝐨𝐩𝐞, 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐌𝐢𝐧
Fanfiction- میدونی سوکجین هیونگ، مهم نیست چطوری فکر میکنی، حالا من یکی رو توی زندگیم دارم که عاشقشم، یکی رو دارم که من رو در آغوش میکشه، بی اینکه توی سرم فریاد بکشه و بگه" تویه هیولای پست فطرتی جونگکوک!".. ژانر: Mystery/politicaldrama/Tragedy/drama کاپل اص...