part 1

528 67 4
                                    

تاوان دوست داشتن خودم..
از کی فرار می‌‌کنم؟ سرنوشت؟ تو یا شاید خودم؟..
وقتی واسه اولین بار در آغوشت گرفتم، فکر نمی‌کردم ته این بازی چی می‌شه، من برندم یا تو؟ اون زمان فقط به فکر آغوش گرمت بودم، تو‌دشمنم نبوی، فقط کسی بودی که عمیقتا عاشقش بودم..!

✎༄༻꧂‍‍ꦿ🖤
________________________________

خسته و کوفته قوسی به کمرش داد تا با شکستن قولنج های کمرش احساس بهتری کند، نگاهی به دوستانش انداخت، همان لبخند همیشگی!
-بچه ها امروز خیلی کار کردیم، خسته نباشین فکر کنم دیگه کافیه.
-اوه چه عجب رخصت دادین آقای جانگ!
آرام به بازوی همکارش زد و با خنده گفت:
-هی، اینطوری نگو کیونگ، قول میدم بعد از اینکه همه چیز تموم بشه با بیمارستان واسه یه مرخصی طولانی هماهنگ کنم!
صدای یکی دیگر از همکارانش بلند شد، دختری که روپوش سفید پزشکی اش را در می‌آورد گفت:
-پزشک جانگ به ما لطف دارت کیونگ، لطفا اینطوری نگو.
صدای پسر دیگری که موهای رنگ شده‌ی طلایی رنگی داشت و به نظر می‌رسید از بقیه‌‌اشان بزرگ تر ازست هم برای تایید بلند شد.
-حق با سوجین نوناست؛ نا امید نباشید بچه ها ما حتما موفق می‌شیم!
دکتر جانگ لبخندش را حفظ کرد و گفت:
-می‌فهمم چقدر شرایط سختی داریم، ولی ازتون می‌خوام قوی باشین، به این فکر کنین که توانایی نجات دنیا رو داریم!
سوجین با لبخند سرش را تکان داد و گفت:
-دکتر جانگ، منظورتون خودتونه دیگه!؟
کیونگ گفت:
-درسته، پزشک‌جانگ زیادی رو ما حساب باز کرده، خودشم خوب می‌دونه کسی به پاش نمی‌رسه، هرچی نباشه، جزئی از کم سن ترین پروفسور های دنیاست!
دستش را روی شانه مرد قد بلندِ کنارش زد و گفت:
-مگه نه هوسوک شی!؟
-بچه ها.. صد بار گفتم ازین حرفا نزنید، خوشایند نیست.
سوجین با تعجب گفت:
-چرا باید تعریف کردن ازت حس بدی بهت بده دکتر؟!
-شمااا دوستامین، فقط می‌خوام باهاتون راحت باشم همین، و اینکه ازم بزرگ ترین، یکمی احساس خجالت می‌کنم!
پسرِ مو طلایی، دست به سینه از دور نگاهش کرد و با لبخند گفت:
-بحث این نیست، فقط اعتماد بنفسش رو نداری!
-ته‌ری، لطفا دوباره بحثای روانشناسانه‌ات رو باز نکن.
سوجین با خنده گفت:
-بچه ها، پروفسور رو اذیت نکنید، دیگه وقتشه بریم خونه، امروز بیشتر موندیم.
همگی تایید کردند و مشغولِ جمع کردنِ وسایلشان شدند.
-شما نمیرید خونه؟ دکتر؟
هوسوک با لبخند جواب داد:
-نه من امشب مقداری دیرتر میرم، شما برید.
و روبه سوجین ادامه داد:
-نونا، به دختر کوچولوت بگو قولم یادمه ها!
-و من مدت هاست که موندم این قول چیه که ازش خبری ندارم؟!
خندید و جواب داد:
-چه فرقی می‌کنه؟
-باشه باشه حتما دکتر، اگه بیشتر می‌مونی لطفا یکم آزمایشگاه رو مرتب کن!
-باشه برید دیگه!
همگی بعد از خداحافظیِ کوتاهی از آزمایشگاه خارج شدند. هوسوک چشم هایش که از خستگی می‌سوختند را مالید و بعد عینکش را روی چشم هایش گذاشت، روپوش سفیدش را درآودد و روی صندلی آویزان کرد، کتابی باز کرد و سخت‌ مشغولِ مطالعه شد.
کمی اخم کرد، انگار که ذهنش قفل کرده باشد و دنبال راه حلی دست نیافتنی باشد، چهره اش رنگِ غم گرفت، این مردِ جدی همان آدمی بود که چند دقیقه‌ی پیشین کنار همکارانش میخندیدد و برایشان امید دهنده بود؟!
می‌دانست که فقط چشن هایش خط های کتاب را دنبال می‌کندک پس نا امیدانه کتاب را بست و از جایش بلند شد.
-اه، اگه اینجارو مرتب نکنم، فردا نونا سرم غر می‌زنه!.
تصمیم گرفت دستی به سرو روی آزمایشگاه بکشد. درست بود که سرپرست و لیدرِ تیم، خودش بود اما تا جایی که می‌توانست سعی می‌کرد مغرور به نظر نرسد و رابطه دوستانه اش را با همکارانش حفظ کند. از نظرش، این برایش با ارزش بود، داشتن دوستانی که برایشان اهمیت زیادی داشت و در عین حال حد و مرز بینشان رعایت می‌شد، اینگونه دوستی هارا معمولا بیشتر ترجیح می‌داد، اگر از چیزی متنفر بود، می‌توانست صفر یا صد بودن را مثال بزند، عاشق حد وسط بود، متعادل بودن را ایده آلِ زندگی اش تلقی می‌کرد، از بزرگترین مسئله های زندگی اش گرفته تا کوچک ترینشان، اعتدال درش موج میزد، حتی میران تلخیِ یک فنجان قهوه‌ی تلخِ ساده!
بعد از اینکه دستی به سرو روی آزمایشگاهشان کشید، جلوی آینه ایستاد و به چهره‌ی خودش خیره شد.
-واسه چی اینکارو می‌کنی؟.. از فریب دادنِ دیگران خوشت میاد!؟
کف دستش را آرام روی آینه گذاشت.
-نمی‌فهممت، مرا انقدر متظاهری؟ همش بیست و شش سالته و مثل پدربزرگ‌ها رفتار می‌کنی!؟.. اه.. کم کم داره ازت بدم میاد جانگ هوسوک!..
از آینه فاصله گرفت،  کتابش را در قفسه گذاشت و کتش را پوشید، موبایلش را برداشت و بعد از خاموش کردنِ چراغ ها، از آزمایشگاه خارج شد و به پارکینگ رفت، ماشین را روست کرد و موقع خروج از پارکینگ آزمایشگاه، برای پیرمردِ سریدار و نگهبانی دست تکان داد و با لبخند گفت:
-آقای لی!
پیرمرد با دیدن هوسوک که در ماشین نشسته بود، روزنامه اس را بست و با لبخند جواب داد:
-اوه دکتر جانگ، دارین میرین؟
-بله لطفا سیستم امنیتی و دزد گیرا رو فعال کنین، و همینطور دوربین های مدار بسته‌‌ی پشت بوم.
-حتما خیالتون راحت، شب خوبی داشته باشین دکتر.
-ممنونم شب شماهم بخیر.
از آنجا دور شد، صدای موزیکی که پلی کرده بود ملایم بود.
سرعتش را کند تر کرد تا در حین رانندگی، کمی خیابان شلوغ و چراغانی و ویترین های رنگی را خیلی گذرا از جلوی چشمانش بگذراند، با حسرت به خیابان ها نگاه می‌کرد، بیشتر از چند ماه بود که حتی برای قدم زدن هم بیرون از خانه نرفته بود،چاره ای نداشت، او جانگ‌هوسوک بود، پروفسور و سرپرستِ تیم تحقیقاتی کویید 19. تیم تحقیقات، محدودیت های بیشتری را نسبت به مردم متحمل بودند. چون گرفتار شدنِ یک نفر از تیم به ویروس، یعنی فاجعه و از هم پاشیدنِ تیم حداقل برای مدتی.
در بینشان، هوسوک کوچک ترینشان بود، با این حال سرپرست تیم و جزئی از کم سن ترین پروفسور های آسیا بود، که نمی‌شد به نبوغش شک کرد. درواقع سن چیزی نیست بتوان به آن افتخار کرد، و جانگ هوسوک این را ثابت کرده بود!
به خانه اش رسید، یک ویلای دوبلکس و حدودا صد متری، زیاد بزرگ نبود، اما شیک و تمیز چیده شده بود، دکوراسیوکی به رنگ های خاکستری و سفید که جلوه مدرنی به خانه داده بود.
به نظرش خاکستری، رنگ آرامش بخشی بود.
به اتاقش رفت و بعد از دوش گرفتن و تعویضِ لباس به نشیمن برگشت و بی هدف روی مبل خودش را رها کرد.
دستش را روی پیشانی اش گذاشت و خیره به سقف، در فکر فرو رفت.
پدر و مادرش به اِمریکا مهاجرت کرده بودند و در نتیجه او همیشه تنها بود، اما نه اینگونه که تنهاییِ زورکی اش را دوست داشته باشد، در نگاه اول، به نظرش نمی‌رسید اما او برعکس تنهاییِ همیشگی اش آدمِ برونگرایی بود.

𝐌𝐨𝐨𝐧 & 𝐒𝐮𝐧 |𝐒𝐨𝐩𝐞, 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐌𝐢𝐧Where stories live. Discover now