part 2

301 41 8
                                    

و همين مسئله شرايط زندگي را برايش سخت تر مي كرد.نفس عميق كشيدو گوشي اش را برداشت،در ليست مخاطبان مي گشت.ولي بجز همكاران و پدر و مادرش شماره كسي به چشمش نخورد،اما در انتهاي ليست ،با ديدن اسم خواهرش كه خيلي وقت بود خبري ازش نداشت ابروهايش بالا پريد. اينكه رفت و آمد داشته باشد،برخلاف قوانين تيمشان بود،چطور مي توانست از قوانيني كه خودش وضع كرده بود تخطي كند؟! اما واقعا كلافه شده بود و شرايط روحي اش را اصلا خوب نمي دانست،فقط يك شام دو نفره بود ديگر، تازه اگر بعد از ماجرا و دعواي چند ماه پيششان ،خواهرش گوشي را جواب دهد.
با تصميم ناگهاني شماره را گرفت و صداي بوق هاي ممتد در گوشش پيچيد.
-الو؟ هوسوكا؟
-ام..سلام نونا…
دختر نفسش را با حرص بيرون داد و غر زنان گفت:
-خجالت نمي كشي سه ماهه زنگ نزدي؟
هوسوك نااميدانه جواب داد:
-فكر كردم شايد نخواي باهام حرف بزني
-واسه چي؟!
-سر بحث اون دوستت..
- اه فراموشش كن.هرچقدرم ازت ناراحت باشم انتظار داشتم حداقل خبر بگيري،اومديم و مرده بودم.
-ياا جيوو.ازين حرفا نزن.
-حالا چي شد بالاخره سر دونسونگم به سنگ خورده؟
-خواستم ببينم وقت داري شامو با هم بخوريم؟
جيوو با تعجب گفت:
-مگه از قوانين تيمتون نبود با كسي در رفت و آمد نباشين؟ خودت نبودي اينو گفته بودي؟
-بيخيال نونا،اگه از تنهايي دق كنم مرگم ميوفته گردن تو ها.
-تو چرا يه دوستي چيزي نداري؟ بخاطر خودت ميگم!
-بعدا راجبش حرف ميزنيم،يه عمره اينارو تو گوشم ميخوني!
-الان باشگام، يه ساعت ديگه مستقيم ميام اونجا،حمام آب گرمم حاضر باشه ،شامم پيتزا ميخوام!
-امر ديگه اي نداري؟
-پپروني باشه! با پنير و قارچ اضافه!
هوسوك با خنده گفت:
-پس ديگه با اين وضع باشگاه رفتنت چه صيغه ايه؟!
جيوو خنديدو اما با حرص گفت:
-اصن به تو چه؟! تا ميرسم آماده باشن،باي!
تماس را قطع كرد.
هوسوك با خنده گوشي را روي ميزش گذاشت،حالش بهتر شده بود، پدر و مادرش كه نبودند،پس تنها خانواده و دوستش جيوو بود. براي داشتنش خدارا شكر ميكرد. به اين فكر كرد كه از بچگي حتي اگر كار بدي مي كرديا دعوا مي كردند،جيوو باز هم هوايش را داشت.
حالا كه كمي انگيزه پيدا كرده بود،بعد از تماس و سفارش پيتزا،به سمت حمام رفت،مي دانست اگر آماده اش نمي كرد بايد غرغر هاي جيوو را تحمل مي كرد و اصلا دلش اين را نمي خواست.
بعد از آماده شدن،دستي به سر و روي خانه كشيد، البته مرتب بود،فقط در اين مورد كمي وسواس به خرج ميداد،تقريبا هميشه! و وقتي به زمان رفتن خواهرش از خانه فكر كرد،با ترس به خانه اش نگاه كرد و زير لب گفت:
- به زودي قراره اينجا بمب بتركه!…كاش اصلا نمي گفتم!…
صداي زنگ آيفون در خانه پيچيد، با ديدن جيوو در تصوير،لبخند بزرگي زد و دكمه را فشار داد و از در بيرون رفت.جيوو را ديد كه آن سرِ حياط،در حال آمدن بود،با ذوق خنديد و دست هايش را براي بغل باز كرد و به طرفش دوييد. وقتي رسيد محكم بغلش كرد و با ذوق گفت:
-دلم برات تنگيده بوددد!
جيوو با خنده گفت:
-بعله از سه ماه زنگ نزدنت مشخص بود!
-ياااا نوناااا!
با همان لبخند،او هم بغلش كرد و گفت:
-شوخي كردم بابا،حالت چطوره؟ هنوز تا يكيو بعد مدت ها ميبيني ذوق مي كني؟!
-نخيرم،بستگي داره كي باشه!
-باشه باشه!
وارد خانه شدند،جيوو سمت اتاق قديمي اش به طبقه ي بالا رفت و وارد شد و با حيرت گفت:
-اينجا چقدر مرتبه!
- بايدم باشه، يك ساله كه جدا زندگي مي كني ها!
-ميدونم،ولي بازم انتظار نداشتم اتاقم انقدر مرتب باشه.
- بعله، شرط ميبندم الان توي خونه خودت شتر با بارش گم ميشه نونا!
جيوو مشتي به بازوي هوسوك زد و گفت:
-من شلخته نيستم،تو وسواسي اي!
-شلخته اي،بپذير! به بابا رفتي!
-ايش،حموم قشنگم آماده اس يا نه؟!
- بله آماده است اوليا حضرت.
صداي زنگ آيفون بلند شد.هوسوك در حاليكه پله ها را پايين ميرفت گفت:
-حتما پيكه،تو برو دوش بگير.
جيوو به اتاق رفت و هوسوك رفت تا آسفون را براي پيك بزند كه بر عكس تصورش كسي كه پشت آيفون ديد پيك نبود. متعجب زمزمه كرد:
-نونا؟!…
دكمه را فشرد و خودش هم به حياط رفت.سوجين را ديد كه سراسيمه به طرفش مي دوييد. به هوسوك كه رسيد نفس نفس مي زد، دستش را روي زانوهايش گذاشت و كمي خم شد، ماسكش را برداشت تا درست نفس بكشد.
هوسوك بعد از ديدن سوجين در آن حالت، با نگراني دستش را روي شانه ي همكارش گذاشت وگفت:
-نونا چي شده؟ چرا بهم زنگ نزدي؟ اينجا چيكار مي كني؟ چرا انقدر آشفته اي !؟
تنفسش كه بهتر شد گفت:
-دكتر جانگ،قراره… قراره تيم منحل شه!
هوسوك با تعجب گفت:
چي!؟ كي همچين حرفي زده؟ اگه اين طور بود اول به من خبر ميدادن و…
-دكتر،شايعه نيست،بيانيه اش اومده،گوشيت رو چك نكردي!؟ از طرف وزير لي!
- خو..خود وزارت؟
-درسته…دكتر؟.. چكار كنيم!؟ بچه هاي تيم همه شوكه ان،وزير لي فقط بيانيه صادر كرده،ولي هيچ دليلي نداده! دكتر جانگ ،امكان نداره…ما.. كلي تلاش كرديم،همه ي بچه ها و خود شما روزا وشبا بي خوابي كشيديم و از خانوادمون دور بوديم فقط بخاطر اين پروژه، امكان نداره اينطوري فسخ بشه اونم حالا كه داريم به نتايج خوبي مي رسيم!
هوسوك اخمي كرد، دست به سينه و متفكر اما نگران زمين را نگاه كرد، پس از چند ثانيه گفت:
- نونا ،خبر بده همه بچه ها فردا بيان آزمايشگاه،خيلي عادي كارمونو ادامه ميديم!
سوجين با تعجب گفت:
- شوخي مي كني دكتر؟ اين كار رسما غيرقانوني و خلافه! ما ديگه مجوزش رو نداريم ، اگه جواز طبابتمونم باطل كنن و …
هوسوك با لحن جدي اي گفت:
سوجين شي! نميتونيم بيخيال همه چي بشيم، مخصوصا حالا كه واكسن آزمايشاي حيواني رو رد كرده!
-ولي دكتر…
-ولي نداره،به بچه ها خبر بده، اوني كه خودشو در قبال خودش ،خانواده اش و مردم كشور و هم نوعانش مسئول ميبينه بياد، اوني هم كه ترس از باطل شدن جواز پزشكيش داره لطفا نياد، اينو به همه بگو!
سوجين نفس عميقي كشيد و گفت:
-باشه،خبر ميدم.
-بيا يه قهوه بخور نونا،جيوو هم اومده خوشحال ميشه ببيندت.
سوجين با لبخند گفت:
-نه دكتر بهتره برم دخترم تنهاست، ببخشيد كه يهويي اومدم،از طرف منم از جيوو معذرت خواهي كن كه نميتونم بيام ببينمش.
هوسوك لبخند زوركي اي زد.
-عذرخواهي چرا،درك ميكنيم، بعدا ميبينمت نونا، فعلا.
-فعلا.
هوسوك رفتن سوجين را نظاره گر شد، دستانش در جيبش بود و فكرش سمت خبر بدي كه شنيده بود. نفس عميقي كشيد،شرايطشان بحراني بود ولي حالا وقت فكر كردن نبود، حداقل يك امشب نه! دلش مي خواست فقط چند ساعت به جاي پروفسور جانگ،هوسوكِ بيست و شش ساله اي باشد كه هنوز هم براي ديدن خانواده اش ذوق مي كند. خواسته ي زيادي نبود، فقط يك امشب. البته اگر افكار مزاحمش اجازه دهند.
به خودش كه آمد ديد تنهاست، نفس عميقي كشيد و وارد خانه شد،اواخر پاييز بود و هوا سرد، درجه شوفاژ ها را بالاتر برد تا وقتي جيوو از حمام برمي گشت سرما نخورد.
چند دقيقه بعد پيك آمد، بعد از حساب كردن پيتزاها را تحويل گرفت و ميز شام را چيد. نگاهي به ميز انداخت ، احساس مي كرد يك چيز كم بود اما هر چه فكر مي كرد به ياد نمي آورد چه بود. كمي بعد جيوو در حاليكه موهايش را با حوله ي صورتي كم رنگي پيچانده بود و تي شرت فري سايز و شلوارك زرد مسخره اي پايش بود از پله ها پايين آمد. هوسوك با ديدنش شروع كرد به قهقهه زدن، جيوو پشت چشمي نازك كرد و پشت ميز نشست. خنده هاي هوسوك قطع نمي شد، با انگشت اشاره اش به شلوارك اشاره كرده بود و دلش را گرفته بود و مي خنديد، احساس مي كرد از شدت خنده اش نفس كم مي آورد. جيوو در واقع حرص مي خورد اما با خنده هاي هوسوك خنده اش گرفت و كمي بعد مشتي به بازويش زد و گفت:
- گمشو ، با اين لباساي مسخره ات!
- ببخشيد ديگه ، يه كوه لباس دخترونه سايزت ندارم تو كمدم.
- خب تو بيخود كردي! مگه اينجا يه زمان منم زندگي نمي كردم!؟ نبايد چند دس لباس واسم باشه؟!
- خب خودت همشونو بردي!
جيوو نگاهي به ميز شام انداخت و با خنده يك تاي ابرويش را بالا داد و دست به سينه گفت:
- تو تَركي!؟
-ها…هان!؟
-اسپرايت نمي بينم رو ميز، از عجايبه، تو تركي!؟
هوسوك با تعجب ميز شام را كاوش كرد و گفت:
-اسپرايت كو؟ گفتم يه چيزي كمه ها!
سمت يخچال رفت و بعد از كلي زير و رو كردن،نااميدانه با چند قوطي كوكاكولا برگشت سر ميز شام.
-اسپرايتام…
-اووو حالا انگار شوهرش مرده! نميميري بدون اونا نترس،بشين پيتزاتو بخور.
مشغول خوردن شدند، بعد از مدتي شامشان را با شوخي و خنده مسخره بازي هايشان تمام كردند.
-واي من كه حس مي كنم دارم مي تركم،مطمئنم منيجرم قراره پدرمو دربياره.
-وزن اضافه نكردي كه
جيوو اشاره اي به شكم تختش كرد.
-پَ اين چيه؟
- تو كه هيچي نداري! برو باباا!
- اگه همينطوري ادامه بدم قطعا تا يه مدت ديگه شبيه زناي حامله مي شم، هعي، همش تقصير توعه!
- من؟.. من چرا؟
- تو پيتزا سفارش دادي!
-ولي نونا خودت گفتي!
- از كي تا حالا تو به حرف من گوش ميدي آخه!؟
- هميشه گوش ميدادم!
_ باشه تو راست ميگي، ميزو جمع كن ظرفا با من.
- ما كه پيتزا خورديم ظرفي نيست!
-عه… خب پس هيچي.
هوسوك ميز را جمع كرد و روي مبل مقابل تي وي نشست، با ذوق داد زد:
- بيا PS4 بازي كنيم!
جيوو بعد از شستن دست و صورتش برگشت و كنارش نشست.
- GTA بريم؟
_ ای باباا، من ميخوام فوتبال بازي كنم!
- اونم خوبه، روشن كن!
-حله.
"دوازده شب"
هوسوك در اتاقش بود،پشت ميز مطالعه اش نشسته بود، عينك فريم گردي زده بود  و چشم هايش را ريزتر كرده بود تا نوشته ها را مطالعه كند، اما بعد از كمي مطالعه ديگر فقط چشم هايش بود كه خط ها را يكي پس از ديگري از سر مي گذراند و فكرش جاي ديگري درگير شده بود. اگر به آزمايشگاه مي رفت همه چيز مثل سابق بود؟ همه ي تيم به بيانيه ي صادر شده ي وزير لي اعتراض مي كردند؟
چقدر خودشان را مسوول مي دانستند؟ هوسوك دليل اين دستور ناگهاني را هيچ رقمه درك نمي كرد.
اينكه بي هـيچ توضيح و دليل موجه يا حتي غير موجهي چنين دستوري صادر شده بود.
-صبر كن ببينم،تيمتون منحل شده؟!
-دستور وزير لي، اونم بدون هيچ دليلي، امروز ميخوام برم آزمايشگاه، به دكتر سوجين گفتم به تيم خبر بده ما قرار نيست تلاشامونو متوقف كنيم،هر كي خودش رو مسئول ميدونه بياد.
-ولي اينطوري كارتون غير قانوني ميشه، ممكنه جواز پزشكيتونو باطل كنن، بدترين حالتشم زندانه!
- نميتونم اينطوري بيخيال بشم و بزارم نتيجه ي زحماتمون هدر بره! چيزي تا تموم كردنش نمونده،مطمئنم،فقط بايد به مرحله ي انساني برسيم!
-اينطوري نه هوسوك،اين راهش نيست،يه نامه واسه وزير بفرستيد،موظفه به حرفاتون گوش بده و دليل خودشم بگه!
دست هوسوك را گرفت و فشرد.
-نگران نباش،از راهش برو جلو همه چيز درست ميشه.
-و اگه نشد؟
-اونوقت هر راهي كه صلاح ميدوني ادامه بده، و خودتو تو دردسر ننداز…يه چيز ديگه…
دستش را پشت شانه ي هوسوك گذاشت و آرام در آغوشش گرفت و دستش را حمايتگرانه پشت كمرش زد.
- ديگه ازين حرفا نزن،ميدونم مامان بابا نيستن و اين واسه منم سخته،ولي خب ما همو داريم. من هيچوقت تنهات نمي زارم ،حتي اگه سه ماه ديگه هم بهم زنگ نزني!
هوسوك با جمله آخرش خنديد و از او جدا شد.
-يااا، معذرت خواهي كردم كه!
-هعي، من زيادي مهربونم، اين آخرش كار دستم ميده.
هوسوك لبخندي زد و گفت:
-آره ميدونم،حتي وقتي بچه بوديمم تيكه بزرگه شكلاتو ميدادي به من!
جيوو با خنده به بازويش زد و گفت:
- اونوقت تو حاضر نيستي يه دست فوتبالو عمدا به من ببازي!
-آخي، ميبينم يكي واسه باخت ديشبش ناراحته.
- خب همين ديگه، اگه واسه توي عنتر برقي دل بسوزونم تهش همين ميشه.آيگوو،پاشو برو آزمايشگاه،منم بايد برم كمپاني عكس برداري دارم.
-باشه باشه، يه دوش بگيرم ميرم.
- صبحونه رو من حاضر كردم، زود بيا دو ساعت برا اون چار تا شيويده سرت نايست جلو آينه مستر!
-باشه برو ديگه.
جيوو از اتاق خارج شد و هوسوك بعد از دوش ده دقيقه اي، موهايش را سشوار كشيد و شلوار جين مشكي زانو زخمي اي ،با هودي طوسي رنگ پوشيد. برق لب ساده اي زد و كيف پولش را برداشت و بعد از نگاه كوتاهي به آينه از اتاق خارج شد.
جيوو را ديد كه داشت از خانه خارج مي شد.
-وايسا وايسا، به اين زودي ميري؟
-دارم ميرم كمپاني ديرم شده، ون دم دره گفتم بيان اينجا.
از در خارج شد اما سريع سرش را دوباره داخل كرد و گفت:
- امشب شام ميريم بيرون هاا!
-ها چي؟ نه نونا، من نميتونم برم بيرون،جزو قوانين تيمه.
-رستوران دوستم خصوصيه پابو .چيزي نميشه.
-ولي…
دارم بت قول ميدم،كرونا نمي گيري نترس!
-ببينم چي ميشه، بستگي به اوضاع امروز داره.
-نگران نباش اميدوارم همه چيز درست شه، فعلااا.
-موفق باشي، فعلا.
جيوو به سرعت از خانه رفت.هوسوك پاي ميز نشست و بعد از خوردن صبحانه،ميز را جمع كرد و از خانه خارج شد. سوار ماشينش شد و تا آزمايشگاه راند، در پاركينگ پارك كرد از ماشين پياده شد، هوا سرد بود و گوش هايش قرمز شده بود،با اينكه دلش نمي خواست اما كلاه هودي را روي سرش كشيد و ماسكش كه پايين آمده بود را تنظيم كرد، به سمت در رفت،نفس عميق و پر استرسي كشيد اما بايد خونسردي خودش را حفظ ميكرد،يعني چند نفر آن داخل منتظرش بودند؟
يك نفر؟ پنج نفر؟ يا هر يازده نفرشان؟يا هيچكس؟ براي تصميمش جدي بود؟ اگر پشيمان مي شد چه؟ اما چاره اي نبود،تا وارد آنجا نمي شد همه چيز نامشخص باقي مي ماند،كارت طوسي رنگي  را جلوي اسكنر در گرفت و در با صداي تيكي باز شد. دلش را به دريا زد  و در را باز كرد و وارد شد،اما با ديدن آنجا لحظه اي مبهوت ماند، در واقع انتظار هر چيزي را داشت به جز اين.

𝐌𝐨𝐨𝐧 & 𝐒𝐮𝐧 |𝐒𝐨𝐩𝐞, 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐌𝐢𝐧Where stories live. Discover now