part 10

193 37 19
                                    

چشم هايش را بست.هر چقدر سعي مي كرد نمي توانست تنفسش را تنظيم كند.سرگيجه داشت.شايد دليلش ترس بود.خودش هم نمي دانست و البته ديگر مهم هم نبود.بلند شد و لباس پوشيد. ملحفه و روتختي را كه نم دار شده بود برداشت و در سبدي پرت كرد و به تختش برگشت .
با خودش فكر مي كرد" قطعا جيمين درك مي كنه" خب البته غير از اين هم نبود
بايد از يونگي تشكر مي كرد، چون از يك مرگ كاملا احمقانه و الكي نجات يافته بود. بيخيال افكارش شد و كم كم چشم هايش گرم شدند و به خواب رفت
*
*
*
هر سه نفر دور ميز نشسته بودند اما انگار تنها كسي كه مشغول خوردن بود جيمين بود.
-نونا؟ چرا شام نمي خوري؟
جيوو پكر و البته با حرص گفت:
-نميفهمم چرا انقد احمقه آخه،كدوم آدم عاقلي ميگيره تو وان مي خوابه؟!
-درك مي كنم چي ميگي ولي اين روزا هوسوك كلي فشار روش بوده، كمبود خوابش يه طرف و درگيريش براي پروژه يه طرف ديگه
-باز دليل نميشه بگيره تو وان بخوابه!
با نگراني و لحن آرام تري ادامه داد:
-چرا نمياد حالا؟!…
جيمين نگاهي به يونگي انداخت كه دست به سينه و البته خيلي پوكر به درِاتاق هوسوك در طبقه ي بالا خيره شده  بود و داشت فكر مي كرد.
جيمين لب و لوچه اش آويزان شد و با اخم گفت:
- غذا از دهنم افتاد،اصلا ديگه اشتها ندارم ،خيلي آدماي يبسي هستين!
يونگي لبخندي زد و مشغول خوردن پيتزايش شد و گفت:
_نه بابا يبس چيه ،يه لحظه ذهنم رفت سمت يه چيز ديگه، توام بخور غذاتو عزيزم.
جيمين توجهي به حرفش نكرد و از جايش بلند شد:
-ميرم ببينم چرا نيومده
جيوو دستش را گرفت
-نرو! چراغ اتاق خاموشه ،حتما خوابه
-گرسنه بخوابه آخه؟
-اينطور كه تو ميگي فك كنم بيشتر از آب و غذا يه خواب احتياج داره،ولش كن
جيمين آرام نشست و با اخم كمرنگي گفت:
-فردا ميبرمش بيمارستان
جيوو  نااميدانه گفت:
-فيلم ترسناك امشبم پريد،هعي.
يونگي با لبخند گفت:
-سه تايي ميبينيم نونا
جيمين پشت چشمي به جيوو نازك كرد.
-مطمئن باش اگه اين اتفاقم نمي افتاد، اون فيلمو سه نفره مي ديديم،يه درصد فكر كن هوسوك موقع فيلم ترسناك از صد كيلومتري تلويزيون رد شه.
جيوو با خنده جواب داد:
-فكر مي كني،امشب فرق داشت،يونگي اومده بود به غرورش برمي خورد بگه مي ترسم!
جيمين پوزخند با نمكي زد
-راست ميگي
يونگي هم پوزخندي زد و به در اتاقِ هوسوك در بالا خيره شد و پوزخندش عميق تر شد
از جايش بلند شد و دست هايش را در جيب شلوارش كرد و گفت:
-ميرم ببينم اگه بيداره چيزي احتياج داره يا نه!
جيمين لبخندي زد
-باشه،ممنون چاگيا
يونگي با لبخند جوابش را داد،پله ها را بالا رفت درِ اتاق را باز كرد و پشت سرش بست
در تاريكي اتاق غرق شد
آباژور آبي رنگ اتاق را روشن كرد،نور كم و ملايم باعث شد هوسوك را ببيند. سمت تختش رفت و گوشه اش نشست. هوسوك در حالي كه خرس قهوه اي بزرگي را بغل كرده بود غرق خواب بود و موهاي قرمز رنگش هنوز نم دار بود. يونگي پشتِ دستش را نوازش وارانه روي گونه ي هوسوك كشيد و با پوزخند بي صدايي گفت:
-فعلا راحت بخواب پروفسور جانگ
و بعد دستهايش را در جيبش برد و با همان پوزخند از اتاق بيرون برد.

𝐌𝐨𝐨𝐧 & 𝐒𝐮𝐧 |𝐒𝐨𝐩𝐞, 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐌𝐢𝐧Where stories live. Discover now