هوسوک به خانه برگشت، موهایش را رنگ مشکی زد، لباس هایش را عوض کرد و به حمام رفت.
یک درصد هم امکان نداشت حداقل تا شب صبر کند، آخر این وسواس تمیزی اش کار دستش میداد، هرچند شب پیش هم کم کار دستش نداده بود!
از حمام که خارج شد، موهایش را خشک نکرد، معمولا به سشوار اعتقاد خاصی نداشت و برای مواقع ضروری استفاده میکرد. یک پیراهن گشاد صورتی و شلوارک نارنجی رنگ پوشید، عاشق لباس های گشاد و راحت بود، کمد اتاقش دیگر از لباس های خانگی درحال ترکیدن بود و برعکس، زیاد لباس های بیرونی نمیخرید، این هم یکی دیگر از رفتار های عجیبش بود.
روی مبل لش کرد، هیچکس خانه نبود، ازین تنهایی متنفر بود، ولی باز بهتر از زمانی بود که روزانه هیچکس را جز همکارانش نمیدید. البته به زودی باز همبه همان وضعیت سابق برمیگشت، خواهرش به زودی برای کارش به بوسان میرفت، و باز هم تنها میشد، وقتی برمیگشت هم قطعا دیگر به خانه خود بازمیگشت، جیمین هم که در گیر زندگی خودش بود و مطمئنا فقط در محل کار همدیگر را میدیدند.
هوسوک نفس عمیقی کشید و به سقف خانه خیره شد
-متاسفم که باز تنها میشی خودمِ عزیز..، کاری از دستم برنمیاد.. نمیتونم که بقیه رو بزور پیش خودم نگهدارم.. شاید بعد از اینکه پروژمون به یه جایی رسید و همه چیز تموم شد برم آمریکا پیش مامان و بابا.. ویزای کاری میگیرم و همه چیز تموم میشه.. دیگه مجبور نیستم هروز صبح پاشم برم بیمارستان یا آزمایشگاه، بعدشم که برگشتم حوصلم سر بره و فقط کانالای مزخرف تلویزیونو بالا پایین کنم.. اینطوری حداقل مامانو بابامو دارم.. آره.. همینکارو میکنم.. فقط این پروژه تموم بشه..نفس عمیقی کشید.
-ولی جیوو و جیمین چی؟ جیوو رو با اون کانگ میونگ تنها بزارم؟ خب.. اون خواهر بزرگ ترمه چرا نگرانش باشم؟ باید برعکس باشه که... جیمین چی؟.. دلم براش تنگ میشه.. ولی اون تنها نیست لازم نیست نگرانشون بشم.. لازم نیست همیشه نگران همه باشم جز خودم.. نمیخوام خودمو از دست بدم..
چشم هایش را رو هم گذاشت و به خواب رفت. وقتی بیدار شد تقریبا ساعت پنج و نیم عصر بود، خمیازه ای کشید، به طرف اتاقش رفت، باید برای قرارش با مین یونگی حاضر میشد، برای رفتن دو دل بود.
-لعنتی، بالاخره که باید بفهمم چه مرگشه!
تیپ رسمی ای نزد، هودی سورمه ای و شلواری مشکی، همین.
به طرف ماشینش رفت و سوار شد. اما قبل از اینکه ماشین را روشن کند صدای زنگ گوشی اش پیچید. پاسخ داد.
-الو جیمینی هیونگ؟
-هو..هوسوکا..!
با شنیدن صدای لرزان جیمین نگران شد.
-چیزی شده؟ کجایی؟!
-من.. من نمید.. ونم چرا..
-با توام، کجایی؟ چیشده چرا میلرزه صدات؟!
صدای جیمین بغض آلود شد.
-یو..یونگی..!
با صدای تقی تماس قطع شد، و هوسوک بی خبرا از اینکه گوشی از دست جیمین افتاده و هزار تکه شده بود مرتب تماس میگرفت، اما هیچ چیز جز جمله"مشترکمورد نظر خاموش میباشد" نمیشنید.
نگران شده بود. صدر صد جیمین را به قرارش با یونگی ترجیح میداد، اما جیمین چرا اسم یونگی را آورده بود؟ اصلا حالا که تلفنش خاموش بود باید کجا میرفت؟ چاره ای نداشت باید با مین یونگی تماس میگرفت، در تاریخچه تماس هایش آن شماره ناشناس را یافت و تماس گرفت، اما خاموش بود. عصبی و نگران مشتی به فرمان ماشین زد.جایی به ذهنش نمیرسید، نمیدانست باید کجا برود. اما نمیتوانست بیخیال هم در خانه بنشیند. پس با تصمیمی ناگهانی به سمت خانه جیمین راند.
دم خانه پارککرد و هرچه دکمه ایفون را فشرد هیچکس جواب نداد و البته چراغ های ویلا هم خاموش بود.
عصبی و البته بی هدف سمت ماشینش برگشت که با صدای پیرمردی رویش را برگرداند.
پیرمرد در حالی که نهال دم خانه اش را آبیاری میکرد پرسید:
-با این خونه کار داری؟ آقای پارک نیم ساعت پیش رفت بیرون، خیلیم پریشون بود، در خونشم نبسته بود با کلید یدک بستم واسش.
هوسوک با شنیدن حرف های پیرمرد چشمانش برق زد و به سمتش رفت.
-نمیدونین کجا رفته؟
-نمیدونم، اما وضع درستی نداشت، منظورم اینه که بهم ریخته بود انگار.
هوسوک از پیرمرد هم نا امید شد، تعظیم کوتاهی کرد و به ماشین برگشت. سرش را روی فرمان گذاشت. کمی بعد، چند دفعه دیگر هم تماس گرفت اما بی جواب ماند. تلفنش زنگ خورد، اما با دیدن اسم سوجین دوباره نا امیدی چشمانش را فرا گرفت.
-بله نونا؟
-دکتر جانگ کجایی؟
-خونه نیستم، چرا؟
-آم.. ببین من الان سرکارم و شیفت شبم..و خب..
-خب؟
-دکتر پارک اینجاست حالشم خوب نیست.. خواستم بگم میای پیشش؟!
هوسوک با تعجب گفت:
-جیمین بیمارستانه؟ واسه ی چی؟ چه اتفاقی افتاده؟!
-آروم باش لطفا، جیمین شی خوبه، یه پسره ای تصادف کرده بود، جیمین شی هم خیلی بهم ریخته اومد اینجا. وقتی دیدمش تعجب کردم پرسیدم چرا اینجاست ولی هیچی نگفت انگار شوکه شده بود، از چند تا از دکترا پرسیدم گفتن مثل اینکه یه پسره ای یه تصادف خیلی بدی کرده بود. جیمین شی هم فکر کنم برای این اینجاست..
میشناسیش!؟ نکنه خدای نکرده همونپسرست که راجبش میگفت!؟
هوسوک با یاد آوری اینکه جیمین اسم یونگی را با لکنت به زبان آورده بود ته دلش از ترس خالی شد.
سعی خودش را کرد که مثبت فکر کند، اما جیمین برای چه کسی انقدر بهم میریخت؟ و چرا باید اسم یونگی را می آورد؟..
هوسوک دو دل و با ترس پرسید:
-پسره.. خوبه؟!..
سوجین با لحن خیلی آرامی گفت:
-نمیدونم تو و جیمین شی باهاش نسبتی دارین یا نه.. ولی خب اگه دارین.. متاسفم، و روحش در آرامش باشه..
هوسوک با شنیدن سخنان سوجین، بُهت زده شد و با استرسی به وضوح بیشتر، سعی کرد دختر مشخصاتش را بگیرد.
-ا.. اسمش.. چیه؟.. لطفا از یکی بپرس.. حتما بهت میگن نونا.. لطفا!
سوجین صدای لرزان و ترسیده هوسوک را که شنید تند گفت:
-باشه، لطفا فقط آروم باش، چند لحظه وایسا تا از پذیرش پروندشو بگیرم..
هوسوک فشار دستش را دور گوشی بیشتر کرد، نباید منفی فکر میکرد، حتما اشتباهی شده، روزانه خیلی ها ممکن بود بر اثر تصادف بمیرند، همه که نباید.. نه! حتی نباید بهش فکر میکرد!
صدای سوجین را از پشت گوشی شنید.
-اها.. پیداش کردم، پروندش هنوز کامل نیست خانوادش باید بیان برای تکمیل، ولی یه سری اطلاعات جزئی هست فکر کنم از کارت شناساییش نوشته شده.
-نونا.. اسمش چیه؟..
-مین یونگی، جنسیت، مرد، تاریخ تولد نهمِ مارس هزارو نهصد و نود سه، محل تولد، دِگو..
YOU ARE READING
𝐌𝐨𝐨𝐧 & 𝐒𝐮𝐧 |𝐒𝐨𝐩𝐞, 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐌𝐢𝐧
Fanfiction- میدونی سوکجین هیونگ، مهم نیست چطوری فکر میکنی، حالا من یکی رو توی زندگیم دارم که عاشقشم، یکی رو دارم که من رو در آغوش میکشه، بی اینکه توی سرم فریاد بکشه و بگه" تویه هیولای پست فطرتی جونگکوک!".. ژانر: Mystery/politicaldrama/Tragedy/drama کاپل اص...