Part 23:

92 19 3
                                    

وقتی چکاپ بیماران به اتمام رسید ، به سمت ایستگاه پرستاری قدم برداشت. همینطور که داشت راه میرفت ، عینکش رو در آورد و از خستگی دستی توی موهای جو گندمیش کشید.
حس میکرد نیاز به دوش آب گرم داره و دلش میخواست هر چه زودتر به خونه برگرده. نفس عمیقی همراه با آهی کشید و همینطور که پرونده های تو دستش رو روی میز میذاشت ، به پرستار حاضر در کانتر گفت‌.
-برگه ی وضعیت حال بیماران چک شد.
پرستار که مشغول نوشتن چیزی بود ، سرش رو بالا آورد و لبخندی زد.
-خسته نباشین دکتر کیم.
حالا که نامجون کارش تموم شده بود ، وقتش بود که استراحت کنه. از بخش قلب خارج شد و جلوی آسانسور ایستاد.
سوار شد و دکمه طبقه چهار رو فشرد. وقتی به طبقه مورد نظرش رسید ، از آسانسور با قدم های کوتاه و آروم پیاده شد.
با صدای مأموران پزشکی و پرستار ها که مردم سر راهشون رو کنار میزدند ، کنجکاو شد تا ببینه چه خبر شده.
وقتی اونها از جلوش با سرعت رد شدند ، نامجون در یک لحظه احساس کرد که فردی که روی تخت داشت به سمت اتاق عمل میرفت ، تهیونگ بوده.
قدم هاش رو تند تر کرد. سعی داشت تا بهشون برسه و مطمین بشه که درست دیده یا نه.
با دیدن تهیونگ که صورتش سرتاسر با خون یک رنگ شده بود و دست هاش بی جون از تخت آویزون بود ، سر جاش خشک شد. یک لجظه پلک هاش رو روی هم گذاشت و آرزو کرد که این فقط یه کابوس باشه.
قلبش کنترل خودشو از دست داده بود و دستاش میلرزید.
در تلاش بود خودش رو نبازه و جلوی اشک هایی که پشت دیوار پلک هاش قایم شده بودند رو بگیره.
دوان دوان پشت سرشون راه افتاد. اونها با سرعت وارد بخش اتاق عمل شدند و نامجون پشت در موند.
با حالتی که تعادلش رو از دست داده بود و تلو تلو میخورد ، روی زمین افتاد.
دستش رو روی صندلی های فلزی گذاشت تا مثل تکیه گاهی عمل کنه و بتونه بلند شه. روی صندلی نشست و سرش رو به دیوار پشتش تکیه داد.
حالش به قدری بد بود که میتونست سردی صندلی رو با مغز استخوناش حس کنه. چشم هاش داشتند کم کم گرم خواب میشدند و نامجون در حال مبارزه با لشکر خواب بود ولی کم آورد. پلک هاش روی هم رفتند و قطره اشکی از گوشه ی چشماش بیرون اومد.
دو ساعت مثل برق و باد گذشت. آروم پلک های پف کردش رو باز کرد. نور چراغ های راهرو وارد چشماش شد و باعث شد با انگشتش اونها رو مالش بده.
به محض خارج شدن جراح از بخش ، نامجون از جاش بلند شد و با لحن نگرانی پرسید.
-چی شد آقای دکتر؟! پسرم حالش خوبه؟
جراح کمی مکث کرد و سرش رو پایین انداخت. سپس سرش رو بالا آورد و با لحن ملایمی گفت‌.
-آقای کیم ما همه ی تلاشمون رو انجام دادیم اما متاسفانه پسرتون بخاطر تصادف شدیدی که داشتند و جمجمه شون صدمه دیده دچار مرگ مغزی شدند.»
نامجون سر جاش میخکوب شد . صدای دکتر رو به خوبی نمیشنید و به یه نقطه خیره شده بود. احساس میکرد دستگاه تنفسیش ققل شده و اجازه ورود و خروج هوا رو نمیده.
-پیشنهاد من و تنها کاری که میتونین انجام بدین اینه که اعضای سالم بدنش رو اهدا کنین. اگر نه که کاری از ما بر نمیاد و باید دفنش کنین.»
نامجون بی اختیار روی صندلی پشتش ولو شد.
تک به تک کلمات جراح توی مغزش اکو میشد و انعکاسش به در و دیوار و اطرافش میخورد.
عمل جونگ کوک نزدیک بود و از قضا خود نامجون هم عمل رو به عهده داشت. اما حالا تهیونگ به خواب عمیقی فرو رفته.
نمیتونست این فاجعه رو قبول کنه چرا که هنوز هضمش نکرده بود از طرفی هم نمیدونست چطوری باید همه اینا رو به جونگ کوک بگه. مطمیناً اگر میخواست بگه ، مغز و زبونش باهم همکاری نمیکردند.
تمام اراده اش رو کنار هم گذاشت تا از جاش بلند شه. در بخش رو با تمام زورش باز کرد.
با پرستار و دکتر هماهنگی های لازم رو انجام داد و لباس مخصوص پوشید.
از پشت شیشه تهیونگ رو دید. لوله های مختلف از دستگاه های گوناگون بهش متصل بودند انگار که بدون اونها جسد مرده ای بیش نبود. دستش تا آرنج داخل گچ بود و پای چپش هم توسط بندی که از سقف آویزان ، نگه داشته میشد.
ضربان قلبش یکی در میان میزدند. لحظه ای قطع میشد و دوباره به حالت قبلش باز میگشت.
تهیونگ هیچ گناهی نداشت که این بلاها سرش بیاد. اون یه پسر ساده بود که از اونجایی که هیچوقت نتونسته بود طعم خانواده رو درست بچشه ، مهربون تر از بقیه بود و محبتش رو به همه هدیه میکرد مخصوصاً به جونگ کوک.
نامجون روی صندلی ای کمار تخت تهیونگ نشست. تا قبل از این تمام سعیش رو کرده بود تا جلوی سیل اشک هاش رو بگیره و بغضش رو تو گلوش دفن کنه.
اما میدونست الان تهیونگ حرفاش رو میشنوه پس دست از مقاومت برداشت.
-میدونم مامانت تو رو به من سپرده بود تا هم پدر باشم هم مادر اما از پسش بر نیومدم و شرمنده ی سوجیم.....

HIS ONLY WISHWhere stories live. Discover now