Part 11:

108 26 6
                                    

هیجان و استرسی که وجودش رو چنگ میزد ، نمیذاشت جایی بایسته. مدام از طول پیاده رو رو میرفت و میومد تا جونگ‌کوک برسه.
از قصد ، یک ربع زودتر اومده بود تا همزمان باهم وارد پیست بشن و البته جونگ کوک هم معطل نشه.
عقربه دقیقه شمار داشت با کند ترین سرعت خودش حرکت میکرد و باعث میشد تهیونگ با هر یه دور کامل عقربه ، فکر های عجیب و غریب به ذهنش هجوم بیارند.
هر چند ثانیه یکبار ، نگاهی به پیست دوچرخه سواری میکرد. جایی که مملو بود از آدمایی که داشتند از دوچرخه بازی لذت میبردند. وقتی نسیم سرد آخر پاییز پوست صورت رو لمس میکرد ، آدم رو از خود بیخود میکرد.
گوشیش رو از جیب پالتوش در آورد و با دیدن ساعت که نشون میداد ده دقیقه ای از وقت مقرر گذشته ، ناامیدی جاش رو تو دل تهیونگ باز کرد.
  از اونجایی که میدونست جونگ کوک آدمی نیست که بخواد رد کنه و نیاد ، افکارش رو پس زد .
دست هاش رو جلو دهنش برد تا گرمشون کنه . تو پالتوش فرو رفته بود تا از سرما در امان باشه. به نقطه ای خیره بود و متوجه گذر زمان نشد.
ناگهان دست کسی رو شونش حس کرد . قبل از اینکه برگرده ، تونست با استشمام بوی عطر جونگ کوک که براش رایحه ی خاصی هم داشت ، وجود جونگ‌کوک رو پشت سرش حدس بزنه.
روی پاشنه پاش چرخید و با جونگ کوک چشم تو چشم شد.
کوک توی کاپشن بنفش رنگش که زیپش رو تا نیمه باز گذاشته بود و شال سفید رنگش نمایان بود ، میدرخشید.
بوت هایی که پوشیده بود رو با مهارت خاصی بند هاش رو گره زد بود.
-سلام ته!
میتونست به وضوح برق خوشحالی رو تو چشمای پسر کوچکتر ببینه. مات مبهوت فقط داشت صورت بی نقص اون رو که گویا خدا موقع خلقتش ، تمام وقتش رو گذاشته تا بهترین ورژن مخلوقات رو بیافرینه ،  از پایین تا بالا برانداز میکرد.
جونگ کوک دستش رو بالا آورد و با دیدن ساعت از روی ساعت هوشمندش، با لحن شرمساری گفت.
- ببخشید دیر اومدم . معطل شدی.
تهیونگ به خودش اومد. لبخند بزرگی زد که چشم هاش تبدیل به یه خط شدند.
- نه نه اشکال نداره. بریم که خوش بگذرونیم.
و دستش رو روی شونه کوک گذاشت و به سمت در ورودی راه افتادند.
همینطور که تهیونگ داشت کلاه ایمنی رو روی سرش ، درست میکرد ، جونگ‌کوک با لحن نگران پرسید.
-مطمینی میتونم بازی کنم؟ چون خیلی بلد نیستم.
تهیونگ دست کوک رو تو دستش گرفت و اجازه داد گرمای وجودشون باهم آمیخته بشه.
- تو حتی بهتر از من بازی میکنی . من کنارتم
تهیونگ اخر حرفش چشمکی هم برای جونگ کوک زد .
توی اون لحظه باورش نمیشد دست های جونگ کوک رو گرفته بود .
ذوق زده باهم وارد پیست شدند.
توی اون یک ساعت که داشتند بازی میکردند ، تهیونگ دست از چشم دوختن به پسر کوچیکتر بر نداشت .
وقتی میدید جونگ‌کوک چطور با لذت و اشتیاق دوچرخه بازی میکنه و خودش رو در آغوش نسیمی که میوزید ، ولو کرده ، ضربان قلبش رو بالا میبرد.
حس درونش میگفت ، جونگ کوک هیچ وقت نتونسته همچین حسی رو تجربه کنه ، برای همین به خودش افتخار میکرد .
جونگ کوک با تمام نیروی بدنیش رکاب میزد و این تهیونگ رو نگران میکرد که نکنه اتفاقی براش بیفته.
-خیلییی دارههه خوشش میگذرهههه
جونگ کوک بلند داد زد. و لحظه ای دستش رو از دسته ی دوچرخه ول کرد.
تهیونگ با سرعت به سمتش رکاب زد .  در همون لحظه که نزدیک بود جونگ کوک با دیوار برخورد کنه ، تهیونگ بلند داد زد.
- مواظب باش کوک
جونگ کوک یهو به خودش اومد و دسته رو پیچوند و از ۵۰ سانتی دیوار دور زد.
ترمز کرد و داشت نفس نفس میزد .
هم هوای سرد وارد گلوش شده بود که باعث سوزش اون ناحیه میشد و هم ضربان قلبش داشت قلبش رو سوراخ میکرد.
تهیونگ خودش رو به جونگ کوک رسوند و بطری آبی رو بهش داد.
-خوبی جونگ کوک ؟!
جونگ کوک در جوابش سر تکون داد. اخم ریزی روی صورتش نقش بست .
چی جونگ‌کوک رو اینقدر اذیت میکرد؟!
خم شد و پشتش رو مالش داد و کمی اون رو به خودش نزدیک کرد تا در آغوش گرمش قرار بگیره.
-بخیر گذشت . نفس عمیق بکش . چیزی نیست.
لحظه ای جونگ کوک سرش رو روی قفسه سینه تهیونگ گذاشت. تو اون لحظه کوک خیلی ریز تر از قبل به نظر می‌رسید و انگار گنجشکی کوچولو که قلبش داشت با تند ترین سرعتش خودش میزد به آغوش تهیونگ پناه آورده بود.
تهیونگ سعی داشت با دیدن اطراف و پرت کردن حواس خودش ، مانع از بالا رفتن ضربان قلبش بشه چون توی اون موقعیت ، بعید نبود که صداش رو جونگ کوک بشنوه.
.
.
.
بعد از گذشت یه ساعت پر تکاپو، قدم زنان داشتند به سمت کافه ای در نزدیکی پیست بود میرفتند.
شبی سرد بود که انگار ماه با آسمون قهر کرده بود و پشت ابر ها قایم شده بود و آسمون در فراغ نبودنش تصمیم داشت بغضش رو بشکنه و تا خوده صبح گریه کنه.

HIS ONLY WISHWhere stories live. Discover now