Part 2

236 40 18
                                    

تهیونگ در دریای خیالات خودش غرق شده بود که با به یاد اوردن مکان و زمانی که در ان قرار داشت بیخیال وقایع اطرافش ، شتاب زده سوار دوچرخه اش شد و با تمام قدرت شروع به رکاب زدن و حرکت به سمت مدرسه کرد.
شانس آورده بود که جشن تحلیل از چند دانش آموز برگزیده مسابقات علمی ، باعث شده بود کلاسش دیرتر شروع بشود.
به سرعت دوچرخه اش را در جای مخصوص گذاشت و به سمت حیاط مدرسه دوید.
سعی کرد بدون اینکه کسی متوجه اومدنش بشه ، آخر صف بایسته.
نفس نفس زنان جایی برای خود در اخر صف کلاس خود یافت کرد و در جایش ایستاد و حالت خمیده ای به خود گرفت و دست هایش مثل ستونی روی زانو هایش گذاشت.
پسری که جلوی تهیونگ ایستاده بود متوجه اومدنش شد.
- هی تهیونگ اومدی؟! کجایی پسر ؟ شانس آوردی مراسم گذاشتن وگرنه استاد گو دوباره نمره کم میکرد.
تهیونگ که نفس نفس میزد و سعی در دادن اکسیژن توی ریه های منقبض شدش داشت، سرش رو بلند کرد.
- آه ...... سلام جیمین... آره واقعا شانس آوردم...
جیمین پسری شوخ طبع ، اجتماعی، گرم و محبوب بین بچه های کلاسشون بود برای همین پست مبصری رو تو کلاس بهش داده بودند. از طرفی هم بهترین دوست تهیونگ تا الان محسوب میشد ؛ دوست گرمابه و گلستان ! چی از این بهتر ؟! جیمین همیشه متعقد بود که تهیونگ شانسه خیلی خوبی داشته که دوستی مثل جیمین داره.
جدا از این شیرین بازیهای همیشگیش ، جیمین در همه حال مواظب تهیونگ بوده و هواشو داشته و تهیونگ هم بخاطر این قضیه خوشحال بود و خداروشکر میکرد جیمین رو داره.
.
.
مراسم با تشویق تمامی حضار به پایان رسید و دانش آموزان هر کلاسی توی صف های مرتب به سمت کلاسشون رفتند.
اما تو کلاس اتفاق خوبی منتظرشون نبود . چرا که روزای شنبه اولین زنگ ریاضی داشتند. خب در ابتدا عادیه ! اما مدرس درس ریاضی، ادم عادی نبود. استاد گو ، دبیر ریاضی مدرسشون بود. مردی سختگیر و پایبند به قوانین که از درس دادنش و تکالیف تا رفتارش همه چی تاکید میکنم همه چی زمین تا اسمون با بقیه معلما فرق داشت. اون از سختگیریش راضی بود چون اینو رمز موفقیتش در سال های تدریسش میدونست و متعقد بود برای بچه های تو سن هم این رفتار و برخورد لازمه. اما عجیب تر اینه که علاوه بر استاد گو ، استاد جی هم ریاضی درس میداد اما در برابر استاد گو ، فرشته ای که از آسمون فرستاده شده بود. - حسی که بچه ها بعد از چند وقت تدریس با استاد گو داشتند اما جاش استاد جی اومد- ولی هیچ وقت استاد جی مسیرش به کلاس A5- کلاس تهیونگ و جیمین- نیفتاده بود.
استاد گو با قدم های بزرگ‌ و محکمی که بر میداشت داخل کلاس شد - سرآغاز بدبختی-  همه از جاشون به احترام استاد بلند شدند.
-خب درس امروز رو شروع میکنیم.
صدای بم استاد در سکوت کلاس پیچیده شد.
.
.
.
با صدای زنگ غوغا و همهمه در کلاس بر پا شد. همه ی دانش آموزان با عجله و بدون فوت وقت به سمت سالن غذاخوری دویدند. یک ساعت فیزیک معادل از دست رفتن سه چهارم انرژی بچه ها بود.
تهیونگ و جیمین همینطور که ظرف غذایشان را در دست داشتند ، تو صف نودل- غذایی که طرفداران زیادی به خودش اختصاص میداد و البته خوشمزه ترین غذا میان منوی غذاهای عجیب غریب مدرسه محسوب میشد- ایستاده بودند.
پسرک از صبح ذهنش درگیر همسایه ناشناسش بود و تا همان موقع ، در شیار های مغزش ، دنبال جوابی برای حدسیاتش میگشت و  مدام با چاپستیک به ته ظرف غذا میزد و دستش رو زیر چونش گذاشته بود ، در حالی که غذای امروز ، غذای مورد علاقه او بود. جیمین با دیدن این قیافه ، نگران شده بود و کنجکاو درباره چیزی که ذهن تهیونگ رو درگیر کرده بود.
_ هی تهیونگ ...... هی تهیونگ( در حالتی بود که دستش در جلو چشمان خیره تهیونگ تکون میداد).
نگاه تهیونگ به سمت پسرک مو بلوند برگشت.
جیمین با چهره ای که نگرانی رویش نقش بسته بود ، کمی سرش را جلو آورد
_ چرا چیزی نمیخوری؟
در سالن سر و صدا های زیادی بر پا بود و صدا به صدا نمی رسید.
تهیونگ که غرق در دریای خشک خیالاتش بود با صدای او به خودش اومد. با اشاره صورتش نشان داد که نمیشنوه.
جیمین صداش رو بلند تر کرد.
- چرا چیزی نمیخوری؟
پسرک تو فکر ، لب هاشو تو هم جمع کرد و سرش رو پایین گرفت.
- چیزی خاصی نیست ..... یکم ذهنم درگیره
پسرک محبوب کلاس ، کلافه از اینکه شلوغی اونجا مانع از صبحتشون میشد به غذا خوردنش ادامه داد.
- صدات رو خوب نمیشنوم . غذاتو بخور باهم حرف میزنیم.
بعد از اینکه غذاشونو رو خوردند، حدود نیم ساعت وقت داشتند تا وقتی که زنگ بعدی شروع بشه . پس حیاط پشتی رو برای حرف زدن انتخاب کردند.
روی نیمکت چوبی زیر درخت چنار نشستند.

HIS ONLY WISHWhere stories live. Discover now