Part 1:

522 56 14
                                    

1
صدای مزاحم ساعت رومیزی دیجیتال ، طناب حائل بین دنیای شیرین رویا و دنیای خودش رو برید . زیر پتو، چرخید و دستش رو به سمت ساعت برد و با فشار دادن دکمه پشت آن که ساعت ۷ را نشان میداد ، سکوت در اتاق غالب شد. سعی کرد دوباره به خوابش ادامه بده اما موفق نشد .چشم هایش رو باز کرد و خودش رو مقابل آفتاب صبحگاهی درخشانی که تشعشع پرتوهایش داخل چشم های عسلی رنگ او مثل الماس انعکاس می یافت ، دید. با فروکردن انگشتان کشیده اش و مالیدن چشم هایش ، پرده تاری که مانع دیدش میشد رو پاره کرد .
با فکر به برنامه امروزش و نگاه به تقویم روی میزش که نشان از روز هایی که یکی پس از دیگری به سرعت می‌گذشت می داد ، از جایش بلند شد . گوشه های پتوی آبی رنگش رو گرفت و با یک حرکت اون رو بالا برد و بعد روی تختش فرود آورد. دیدن ریزگرد های معلق پس فرود امدن پتو در نور آفتاب جلوه زیبایی رو به تصویر کشید. انگشتانش رو در هم گره زد و دست هایش رو تا حدی که میتوانست بالا برد و آهی ناشی از بیرون رفتن خستگی از بدنش، زیر لب سر داد . به سمت کمدش رفت و یونیفرم مدرسه جای لباس خواب ، پوشید.
پدرش تازه از حمام اومده بود و مشغول حالت دادن موهای جو گندمی اش با سشوار بود و خودش رو در آینه با حوله تن پوش سفیدی که بر تن داشت بر انداز میکرد .تهیونگ قدم زنان به سمت دستشویی رفت . وقتی خودش رو در آینه دستشویی دید ، دست هایش رو داخل موهای ابریشمی فرفری مشکی اش کرد و به سمتی هدایتشون داد . خم شد و شیر آب رو باز کرد و با پاشیدن یکباره آب به صورتش ، رنگ خواب آلودگی از صورتش محو شد. مسواک زد و صورتش رو با حوله قرمز توپ توپیش خشک کرد و از دستشویی خارج شد. حالا حس بهتری بر او غالب شده شده بود .
مقصد بعدیش آشپز خانه بود . وسایل صبحانه رو آماده و توستر رو روشن کرد . بوی نان تست تازه مشامش رو بر انگیخت و قار و قور شکمش رو به صدا در آورد . نان تست با کره بادام‌زمینی _ ترکیبی که براش وصف ناپذیر ترین و خوشمزه ترین صبحانه بود - با لذت گاز زد . از نظر او روزش فقط با نان تست و کره بادام‌زمینی بود که شروع میشد . مشغول خوردن بود که پدرش همراه با دوتا ساک وارد آشپز خانه شد . کت مشکی ای که بر تن داشت مانند ستاره ها در دامن سیاه شب برق میزد و بوی عطر خنک اش ، تیپش رو با موهای حالت داده شده اش ، کامل میکرد.
فنجان قهوه اش رو پر کرد و با خوش رویی و لبخندی گرم  رو به تهیونگ کرد.
-صبح بخیر پسرم... خوب خوابیدی؟!
تهیونگ نیز با دهنی تقریبا پر لبخندی زد.
- صبح بخیر بابا ... اوهوم
کمی مکث کرد و لقمه اش رو قورت داد.
سرش رو چرخوند و ساک ها رو دید.
دیدن همون ساک ها باعث شد حالش از این رو به رو بشه.
-بابا بازم میخوای بری ماموریت؟
مرد فنجان قهوه اش رو سر نصفه سر کشید و لبخندش کمرنگ شد.
- خیلی متاسفم  که به این زودی مجبورم برم پسرم . یه عمل مهم دارم باید برم.
- اما بابا...
تهیونگ با شنیدن این حرف منقلب شده بود -انگار که دوباره این صحنه از زندگیش روی دور تکرار گیر کرده- در دلش ( بازم روال همیشگی ) رو همراه با حالت مضحکانه ای زمزمه کرد اما همیشه اینجور مواقع ، منتظر فرصتی بود که  بالاخره حرف های تو دلش - ناشی از اینکه دیگه خسته شده از تنهایی و روزمرگی ، سر پدرش خالی کنه که با صدای تلفن پدرش از تصمیمش دست کشید و با اینکه گرسنه بود ، از جایش بلند شد و آشپرخونه رو ترک کرد.
مرد مشکی پوش نگران تهیونگ بود و از اونجایی که پسرش رو میشناخت ، میخواست از دلش در بیاره اما چاره چی بود .فنجان رو روی میز گذاشت و به سمت تلفن که در کیفش بود رفت . انگشتش رو روی صفحه تلفنش کشید تا به تماس پاسخ بده.......

HIS ONLY WISHWhere stories live. Discover now