Part 5:

134 36 6
                                    

- من جئون جونگ‌کوکم ۱۷ سالمه و .... خب ... اولین بارمه که به مدرسه میام.
همهمه ای بعد از جمله آخر جونگ‌کوک در فضای کلاس پیچید. همه با تعجب به جونگ‌کوک زل زده بودند.
چرا بعد از ۱۷ سال اولین بار؟!
-چرا گفت اولین بارشه؟! مگه بچه کلاس اولیه؟
هان سو دختری که میز پشتی تهیونگ نشسته بود ، با لحن ناباورانه ای از بغل دستیش پرسید و کمی تو جاش تکون خورد.
-به تیپ و وضعش میخوره تو مدرسه عاب درجه یک درس بخونه.
یکدفعه از میز پشت هان سو ، پسر قد کوتاهی به سمت جلو خم شد و از پشت دخترک سر درآورد و در ادامه حرفش جواب داد .
-حتما سوسول بوده دلش برای مامانش تنگ میشده.
و همینطور که به جونگ‌کوک نگاه می انداخت ، تک خنده ای زد.
بک سو کیونگ ، پسری خپل و البته قلدر کلاس که تقریبا نصف میز رو تصرف کرده بود و اون دخترک کنارش مجبور بود تا جایی که میتونه تو خودش جمع بشه . ناگفته نمونه که چوب خشکی هم بیش نیست و کیونگ قلدر ما شانس آورده بود.
پسرکی که روی میزش خیمه زده بود و از بین اون دوتا سرش رو بیرون آورده بود ، لباس رو به نشانه ی اینکه از چیزی خبر نداره ، تو هم جمع کرد و سر جاش برگشت. دخترک هم که تا اون موقع داشت از زیر میز خودش رو توی آینه یواشکی آرایش میکرد ، آینه رو تو جامدادیش گذاشت و با دستش چتری های حالت دادشو رو با حالت افاده ای به پشت گوشش هدایت کرد .
جیمین که داشت خیلی نا محسوس خرت و پرتای روز میزش رو جمع میکرد ، با شنیدن صدای پچ پچ پشت سریاش ، سرش رو به سمت گوش تهیونگ برد و باعث شد تا تهیونگ هم کمی سرش رو نزدیک کنه .
- به نظرت چرا گفت اولین بارمه؟
پسرک مو فرفری تا اون لحظه تمام حواسش رو به جونگ‌کوک داده بود و اصلا متوجه حرف های پشتیاش نشده بود ، با صدای جیمین چند لحظه ای مکث کرد و بدون اینکه نگاهش رو به پسر کناریش بده جواب داد.
- عامم.. نمیدونم
جیمین شاخ درآورده شونه ای بالا انداخت و به کارش ادامه داد.
و لبخند کمرنگ و کوچیکی روی لب تهیونگ نشست....



درس تاریخ کره ای به پایان رسید و زنگ تفریح به صدا دراومد.
تهیونگ داشت وسایل های روی میزش و دفتر و کتاباش رو جمع میکرد. جیمین پولی رو از جیب کیفش در آورد.
- میرم نوشیدنی از بوفه بخرم.
تهیونگ به نشانه تائید سر تکان داد . بعد از اینکه وسایلش رو داخل کوله پشتی اش گراشت ، زیپش رو بست. چشمش رو تو حدقه چرخوند و نگاهی به کلاس  که تقریبا خالی انداخت. پسرک تازه وارد مشغول نوشتن نکته های نوشته شده روی تابلو کلاس بود. تهیونگ تصمیم گرفت باهاش صحبت کنه پس به سمتش رفت.
کوک سرش روی دفترش بود و متوجه حضور تهیونگ نشد.
- خوشحالم که اینجا میبینمت
کوک سرش رو بلند کرد و نگاهش رو به تهیونگ که لبخندی به لب داشت ، داد.
- ممنون . منم خوشحالم که اومدم اینجا
تهیونگ چرخی تو جاش زد و روی نیمکت جلوی میز کوک نشست.
- نظرت راجبه اینجا چیه؟
- هنوز که خیلی جاهاشو ندیدم ولی تا الان خوب بوده
تهیونگ تو ذهنش شلوغش ، سعی داشت با هر موضوعی که میتونه شر بحثی رو بازی کنه و کوک رو حرف بکشه ولی چیزی به ذهنش قد نمیداد. توی هزار توی افکارش دنبال حرف بود که جیمین وارد کلاس شد . به سمت اون دوتا رفت. سه تا نوشیدنی گازدار در طعم های مختلف خریده بود و تصمیم داشت با تهیونگ تو حیاط ، تو رگ بزنند.
- ته ته بیا برات آبمیوه گرفتم
و با دستش قوطی ها رو نشون داد.
- کدوم طعم رو میخوری؟
تهیونگ توجهش رو به جیمین که با روی باز به سمتش میومد ، داد.
-فرقی نداره
جیمین با دیدن کوک با دست چپش به پشتش زد.
- پس گفتی اسمت جونگ کوکه.خوش اومدی به مدرسه و البته کلاسمون . من نمایندم درخواستی داشتی بهم بگو
مکثی کرد و نگاهی به سومین آبمیوه کرد.
- آبمیوه میخوری ؟ سه تا گرفتم یکیش اضافس
جونگ کوک که با ضربه دست جیمین ، داشت پشتش رو ماساژ می داد.
- نه ممنون ، تغذیه دارم‌
جیمین بدون اندکی اهمیت به حرف پسرک ،  در قوطی آبمیوه رو باز کرد که با ازاد شدن گازی همراه شد و به سمتش حرکت داد.
- بخور دیگه غریبی نکن. از همین حالا ما دوستای همدیگه ایم!
کوک با حالت مرددی نگاهش رو بین تهیونگ و جیمین رد و بدل کرد. بعد از اینکه کوک قوطی رو برداشت ، جیمین قوطی خودشو جلو آورد ‌
- به سلامتی دوستیمون
کوک که حالا حس غریبگی اش کمتر شده بود لبخند کوچکی زد و هر سه قوطی هاشون رو بهم زدند.



زنگ تفریح که خورد ، تهیونگ و جیمین بلند شدند تا سر نیمکتشون بشینند. ناگهان تهیونگ ایده ای به ذهنش خطور کرد.
-چطوره زنگ بعد بریم و مدرسه رو به جونگ‌کوک نشون بدیم؟
جیمین آخرین قطره داخل قوطی هم سر کشید .
- فکر خوبیه

و دوباره سعی کرد تا پالم های ته قوطی رو به چنگ بیاره.
- منم موافقم
کوک گفت و زباله ش رو توی سطل انداخت.
وقتی که جیمین داتش پشت سر تهیونگ به اون طرف کلاس می رفت ، کوک با صدای بلند گفت:
- ممنون بابت نوشیدنی
و جیمین با چشمک ماهرانه ای که زد نشون داد که قابلتو نداره . جونگ‌کوک ته دلش احساس خوبی داشت چون فکر نمیکرد به این زودی بتونه دوست پیدا کنه اونم به این باحالی....



-اینجا دفتر مدیره و کنارشم اتاق معلما . از راه پله میرسه اتاق هنر و موسیقی و طبقه بعدشم پشته بام که...
- اوه راستی یادتون باشه حتما یه سر پشته بام بریم . خیلی حال میده
جیمین همزمان که داشت خودش رو توی اینه راهرو بر انداز میکرد و موهاشو رو چنگ میزد، با ذوق گفت و حرف تهیونگ رو قطع کرد . تهیونگ از این کار جیمین چشم پوشی کرد و ادامه داد .
-آره داشتم می گفتم . اینجا که میبینی اینقد ساکته ، راهروی کتابخونس
و با دستش به سمت در کتابخونه اشاره کرد . از هر چیزی که میدونست و یادش میومد دریغ نکرد و همه جا رو مثل لیدر گروه توریستی به جونگ‌کوک نشان میداد. برقی که توی چشم های کوک موج میزد و همچنین شوق تهیونگ دست به دست هم داده بود تا صمیمیتشون بیشتر بشه و جونگ‌کوک  بیشتر حرف بزنه.
- چه بوهای خوبی میاد
پس کوچیکتر چشماش رو بست و با تمام وجود بو کشید‌.
- آره خب سلفه مدرسس دیگه . امروز فکر کنم پوره سیب زمینی داریم.
جیمین شکلاتشو باز کرد و داخل دهنش گذاشت.
به سمت بالکن طبقه دوم رفتند. هوای پاییزی با نسیم همراه میشد و روح‌ و روان همه رو نوازش میکرد . برگ های آغشته به رنگ زرد و قرمز یا نارنجی  گوشه های بالکن و همچنین حیاط پشتی مدرسه رو پوشش داده بود.
- اینجا چه جای دنجیه
کوک که خوشحالی و لذت بر چهره اش جلوه میکرد گفت .
- آره یکی از پاتوقای منه
تهیونگ با حس افتخار گفت.
- یکی از؟!
پسر کوچیکتر با تعجب پرسید.
- ته پاتوق اینجا زیاد داره . تازه منم راه میده
جیمین هم غرورش رو به رخ کشید.



زنگ ورزش شروع شد .
مربی ورزش همراه با دستیارش سوت زد و بچه ها رو پشت سر هم ردیف کرد. در برنامه مربی جو ، سه دور زمین فوتبال رو زدن ، همیشه جای به خصوصی داشت و همه باید انجام میدادند چرا که به گرم کردن قبل از نرمش کمک میکرد.
تهیونگ و جیمین مشغول مرتب کردن لباس ورزشیشون بودند تا وقتی که تهیونک نیم نگاهی به کوک کرد. عجیب بود . رنگ شادی و ذوق چند دقیقه قبل جاشو رو به نگرانی یا شاید اضطراب داده بود. تا خواست به سمت پسر کوچکتر که با زیپ سویشرتش ور میرفت حرکت کنه ، مربی مجدد سوت زد و تهیونگ با حجم جمعیت مجبور به حرکت شد. کوک که ته صف ایستاده بود با دیدن جمعیت که شروع به دویدن کردند ، نگرانیش دو برابر شد اما چاره ای نداشت و با بچه ها همراه شد.
تا نصفه راه نرفته بود که حس کرد ریه های منقبض شده اش برای تنفس التماس می کردند و دنبال اکسیژن بودند‌ نفس نفس میزد و عرق از پیشانی اش راه گرفته بود.
ضربان قلبش رو به راحتی میتونست حس کنه .
تسلیم فرمان مغزش شد و ایستاد. حالت خمیده به خودش گرفت و دستش رو قفسه سینه اش گذاشت تا دوباره بتونه هوا رو وارد ریه هاش کنه. سرش رو بلند کرد و به صف بچه هایی که داشتند ازش دور میشدند نگاه التماسانه ای انداخت. به زور تونست به حرف بیاد .
زیر لب با لحن آرومی که گاهی جاشو تنفس میگرفت ، لب زد.
-یه لحظه وایسید ...‌‌... من. نمیتو.......

نظر ندیدم! نظر بدین یکم عه این چه وضعشه اینقدر زحمت بکشه نویسنده بنویسه بعد بی تفاوت باشین؟!

HIS ONLY WISHWhere stories live. Discover now