Part 17:

95 19 4
                                    

استرس و نگرانی دست به دست هم داده بودند تا وجودش خالی از هر گونه امیدی بکنند. آسمان افکارش سیاه و تار بود و هیچگونه دستوری رو پردازش نمیکرد .
مغزش هنوز داشت ثانیه به ثانیه اون اتفاق دردناک رو مرور میکرد. به نظر میومد قرار نیست هیچوقت فراموشش کنه. همه اینا قلبشو به توبره میکشید. وقت تلف کردن وقت نبود . باید آتش بس رو بین افکار مزاحم و سلول های مغزش اعلام میکرد و به خودش مسلط میشد.
عمل سختی رو در پیش داشت و باید هر چه زودتر عمل رو شروع میکرد.
بیمار این دفعه ، یه فرد معمولی نبود . همسرش سوجی داشت برای عمل آماده میشد . خیلی صحنه ی دلخراشی بود که توی بغلش از حال رفت و بیهوش شد .
سوجی همراه با بیماری قلبی مادرزادی متولد شده بود. سال ها گذشت و اون توی سفر کاری که به بوسان داشت ، با خانواده سوجی آشنا شده بود.
پدر سوجی ، مدیر برنامه سفرکاری نامجون بود و شب آخر ، نامجون رو دعوت به صرف شام همراه با خانوادش کرد.
در ابتدا فقط یک سفر کاری بود اما موقع برگشت ، سرنوشتش از این رو به اون رو شد.
نامجون و سوجی ماه ها بعد ، ازدواج و زندگی مشترکشون رو آغاز کردند.
حاصل عشق اونها پسری موفرفری کوچولویی به اسم"تهیونگ" شد.
حالا نامجون به عنوان جراح همسرش که خودش قبول کرده بود ، باید در اتاق عمل حاضر میشد.
شیر آب رو باز کرده بود و به جریان آبی که داشت میرفت ، خیره شده بود . نفسش تو سینه گرفتار شده بود.
با صدای پرستار که از بیرون اومد ، به تصویر خودش تو آینه چشم دوخت. دست هاش رو زیر شیر آب برد و بعد آب رو محکم به صورت زد .
نفس عمیقی از اعماق وجودش بیرون داد و مشغول انجام ادامه شست و شوی دست هاش شد .
لباس های مخصوص اتاق عمل رو از جالباسی برداشت و پوشید. خودش رو در آینه نگاه کرد و از اتاق خارج شد.
همینطور که داشت راهرو رو به سمت اتاق طی میکرد ، همکارش به او نزدیک شد. با حالت جدی پرسید.
-مطمینی میتونی عمل رو انجام بدی؟!
نامجون سر جایش ایستاد و کمی مکث کرد . سپس رو به مرد چرخید.
-تمام تلاشمو میکنم سوجی برگرده....

اتاق عمل کاملا آماده شده بود . نامجون با قدم های آروم اما محکمی وارد شد.
نگاهش به همسر بی جون و توانش که روی تخت خوابیده بود افتاد . نزدیکتر رفت و بدون اینکه کسی متوجه بشه ، انگشت یخ کرده ی سوجی رو توی دستش گرفت.
با لحن امید بخشی زیر لب زمزمه کرد.
-قول میدم همه سعیمو بکنم . توهم زنده بمون. تهیونگ منتظرمونه.
با چندبار پلک زدن ، اشک هایی که پشت پلک هاش جمع شده بودند رو کنار زد.
.
.
از شروع عمل دو ساعتی میگذشت و توی تمام این مدت ، نامجون فقط حواسش رو به دوچیز داده بود : صدای ضربان قلب سوجی و انجام عمل .
طوری بود که کارد بهش میزدی خونش در نمیومد . کمی اخم هاش تو هم فرو رفته بود و با جدیت داشت عمل رو ادامه میداد. توی دلش داشت با سوجی حرف میزد و ازش خواهش میکرد که اون هم توی این کار همراهیش بکنه.
در این بین بخاطر استرسی که هنوز در گوشه ای از وجودش چشمک میزد ، عرق های سردی روی پیشانیش به راه افتاده بود.
همه چی تا اینجای کار به خوبی پیش رفته بود و نامجون از اینکه مفید واقع شده بود ، خوشحال بود و داشت به ادامه عمل می‌پرداخت.
در دقایق آخر که عمل داشت به پایان میرسید ، نامجون با صدای بلند دستیارش رو صدا کرد.
-عمل تموم شد ، آروم ادامه کار رو انجام بدین و بخیه بزنین.
-بله چشم . خسته نباشید دکتر.
کم کم به سمت در خروجی راه افتاد و بند پشت لباس رو باز کرد.
-تو خوب میشی...

HIS ONLY WISHWo Geschichten leben. Entdecke jetzt