Part 13:

92 21 4
                                    

-میای یه دست باهم بزنیم؟!...
هوسوک ابتدا نگاهی به اطرافش کرد و بعد به صورت جیمین خیره شد .
چندبار پلک زدن و حس غریبی که توی چشماش غلت میخورد ، برای جیمین کاملا مشهود بود .
هوسوک بعد از چند دقیقه مکث ، گفت .
-عامم...خب...باشه یه دست بازی کنیم .
لبخند کمرنگی که نشون از موفقیت در مرحله ی اول برنامش بود ، روی لبش نقش بست . با اشتیاق سمت میزش رفت تا وسایل هاش رو برای بازی آماده کنه.
توی ذهنش از این موفقیت خرسند بود و داشت برای پلن های بعدیش نقشه میکشید تا اونا هم به همین راحتی پیش ببره .
هوسوک سرش رو پایین انداخت و هدفونی که توش دستش بود رو روی میز گذاشت و روبه جیمین کرد . با لحن یکنواختی گفت.
-تا آماده میشی من برم یه چیزی بخورم بیام .
جیمین هم در جوابش سر تکون داد و پشت میزش نشست.
یکدفعه صدای هوسوک رو شنید .
-راست اسمت چیه ؟!
جیمین از جایش بلند شد و آب دهنش رو قورت داد.
-جیمین. پارک جیمین.
هوسوک لبخند کوچیکی زد و به راهش ادامه داد.
جیمین با چشماش گرد شدش سر جاش نشست و به پشت صندلی تکیه داد . با خودش گفت.
-آه بخیر گذشت .
همینطور که داشت با چشم رفتن هوسوک رو نگاه میکرد ، یادش اومد باید به جونگ‌کوک پیام بده . گوشیش رو با یه دست از جیب کتش در آورد .
صفحه ی چت خودش رو با جونگ کوک باز کرد و مشغول تایپ کردن شد. اینقدر فکر و ذهنش پیشه کار و مدرسه و همینطور رویا پردازی با هوسوک بود که تولد تهیونگ رو فراموش کرده بود. تنها جایی که به ذهنش جیمین میومد که برای سوپرایز کردن تهیونگ هم خوب باشه ، کافه ی نزدیک مدرسه بود .
این انتخابش بود چون میدونست از یه طرف مادر جونگ کوک سخت راضی میشه و همینطور تهیونگ هم علاقه ای به بریز و به پاش نداره .
البته کلا تولد نمیگیره که بخواد بریز و به پاش کنه . معمولا موقع تولدش ، پدرش یا مأموریت میره یا شیفت وایمیسه .
جیمین تصمیم گرفت برای اینکه جمعشون زیادتر بشه ، چندتا از بچه های کلاس هم دعوت کنه که بیان و همینطور میخواست با پدرش هم درمیان بزاره شاید تونست اون هم بیاد .
حتی داشت به این فکر میکرد که اگه تا اون موقع رابطش با هوسوک هم خوب شد ، اونو هم دعوت کنه.
همه ی ایده هایی که داشت رو برای جونگ کوک تایپ کرد . انتظار داشت جونگ کوک ، ساعت یک شب خواب باشه ، اما با کمال تعجب پیامش از طرف کوک در عرض یک دقیقه سین خورد .
قرارشون برای روز چهارشنبه ساعت ۵ توی همون کافه ی نزدیک مدرسه گذاشتند.
جیمین پاهاش رو هم انداخته بود و به گوشیش چشم دوخته بود که هوسوک برگشت .
هوسوک با دیدن جیمین ، جلوتر رفت .
-اهم ... خب شروع کنیم؟!
جیمین به محض دیدن هوسوک ، از جاش پرید و رو به روش ایستاد . از حضور هوسوک شوکه شده بود و نفس نفس میزد .
-اره... شروع کنیم...
.
.
.
بعد از تموم شدن صحبتش با جیمین گوشیش رو خاموش کرد و روی تختش پرت کرد .
نمیدونست کاری که میخواد بکنه درسته یا نه . از کادویی که براش آماده کرده خوشش میاد یا نه.
خیلی وقت بود که  توی ریگ زار اینجور سوالات بی جواب که پوچی و سردرگمی رو تو ذهنش بیشتر میکرد ، سرگردون بود.
نمیدونست این علاقه کی بوجود اومد . همون روزی که باهم برخورد کردن؟!
یا تو پارک که دنبالش اومده بود ؟!
واقعا چیزی رو نمیدونست ؛ فقط میدونست بدون اینکه دست خودش باشه و بفهمن ، توی قلبش احساس کرد به تهیونک علاقمنده. نمیدونست چون پدرش رفته ،  بهش علاقمند شده تا جای یه مرد که هواشو داشته باشه پر کنه . یه مرد که مواظبش باشه. یه مرد جای خالی همیشه تو زندگی جونگ کوک معلوم بود .
تک تک ثانیه های حضور تهیونگ رو کنارش ، روی کاغذ های مغزش حک کرده بود تا هیچ وقت یادش نره .
هر شب با مرور کردن اونا بود که به خواب میرفت و برای شروع یه روز دیگه امید پیدا میکرد.
اون به همه چیز تهیونگ علاقه پیدا کرده بود . جونگ کوک عاشق شده بود .
به موهای پیچ خوردش که همیشه روی پیشانیش خفته بود....
به بوی عطرش که وقتی بغلش میکرد توی ریه هاش فرو میرفت....
به لبخند های مستطیلیش که قشنگ ترین و دلبرانه ترین تصور دنیا بود....
به زیبایی که داشت و خطرناک ترین سلاحش بود.....
به صداش که گویا تار های حنجرش از کلاوی های پیانو ساخته شده بود.....
به گرمای تنش و حس کردن ضربان قلبش که باعث میشد ضربان قلب خودش هم با اون دست به دست بده و یکنواخت بشن و دل تنگی رو از وحود ذره ذره جدا کنن....
جونگ کوک جلوی خودش رو گرفته بود تا هیچکس هیچ‌چیز درباره عاشق شدنش کسی نفهمه . دلتنگی هاش رو توی قلب ضعیفش قایم کرد تا به روش نیاره .
جونگ کوک تولد تهیونک رو بهانه کرده تا بره و حرف دلش رو بزنه . تا بتونه تهیونگ رو برای همیشه کنار خودش داشته باشه .

HIS ONLY WISHWhere stories live. Discover now