Part 19:

85 17 0
                                    

-بابا میخوام درباره یه چیزی باهات حرف بزنم؟»
نامجون به سختی آب دهنش رو قورت داد.
-درباره ی چی؟»
به نظر میومد تهیونگ توی سیاه چال تاریک و تنگ ذهنش گیر افتاده بود. چند لحظه ای سکوت بر فضای خونه حاکم شد. صدای زوزه کش باد توی خونه پیچیده بود.
تهیونگ یکدفعه به حرف اومد.
-میخوام قلبمو به جونگ‌کوک اهدا کنم.»
نامجون انگار یکه خورده و تو جاش میخکوب شده بود. شنیدن این جمله از تهیونگ مثل سنگ بزرگی بود که روی دوشش افتاده بود.
-چی گفتی؟»
تهیونگ سرش رو بالا آورد و به صورت نامجون خیره شد.
-میخوام قلبمو به جونگ کوک بدم.
ببین بابا ، شما همیشه میخواستی من از لحظات جوونیم به خوبی استفاده کنم . خوش بگذرونم . به تمام آرزوهام برسم. چیزایی که خودت هیچ وقت نتونستی انجامشون بدی. مگه نه؟!»
نامجون با لحن دارای اعتراضی و شاکیانه ، جواب داد.
-آره معلومه ولی...»
تهیونگ حرفش رو قطع کرد و خودش ادامه داد.
-خب من تا حالا هیچ آرزویی نداشتم. هیچ درخواستی هم از شما نداشتم. از وقتی که جای مامان توی خونه خالی شد ، من تنها شدم. کار شما هم خیلی زیاد شد و هر روز ماموریت رفتی تا الان. در حالی که ما باید کنار هم میبودیم و باهم خاطره میساختیم اما من سعی کردم درک و قبول کنم اوضاع همینه.
الان چند وقته که خانواده جئون توی صف انتظار هستن اما نه تنها کسی پیدا نشده بلکه وضعیت جونگ کوک هم روز به روز داره بدتر میشه. حالا من یه آرزو دارم که میخوام شما هم قبول کنی.»
نامجون خشمگین تر از قبل از جاش بلند شد.
-معلوم هست چی میگی؟ این چه حرفیه . تو نمیتونی ازم بخوای قبول کنم تنها پسرم قلبش رو به یه فرد دیگه که فقط دوستشه بده . پس زندگی خودت چی میشه؟ میخوای منو تنها بزاری بری؟»
تهیونگ سعی کرد حالت چهره اش رو تغییر بده و اخم هاش از هم باز کنه.
نفس عمیقی کشید و جواب پدرش رو داد.
-جونگ کوک دیگه فقط دوستم نیست . اون الان شریک زندگی منه ؛ دوست پسرم.
شاید باورش سخت باشه که البته برای منم همینطور بود اما بابا من عاشق جونگ کوکم و دوسش دارم به حدی که حاضرم هر کاری که میتونم انجام بدم تا حالش خوب بشه. اون نیاز به فردی داره که قلبش رو اهدا کنه و من هم میخوام همین کار رو بکنم. قرار نیست من شما رو تنها بزارم چون همیشه یاده من پیش شماست و تو قلبتونم.»
نامجون حس میکرد همه چی داره دور سرش میچرخه . اتفاقات اخیر اینقدر سریع و گذرا بود که همه اینا مثل پتکی به برجک مغزش میخورد. کی میدونست روزی پسرش این حرف ها رو بهش بگه. درک و هضم کوله باری از این همه اطلاعات براش ناممکن بود.
برای اینکه آروم بشه به سمت میز آشپزخونه رفت و بدون اینکه اصلا براش مهم باشه اون لیوان آبی که روی میز بود مال کیه و از چند روز پیش اونجاس ، آب داخلش رو سر کشید.
بخاطر طعم بدی که آب داشت ، کمی سرفه کرد.
-با این قضیه که با جونگ کوک وارد رابطه شدی فعلا کاری ندارم اما تا حالا به این فکر کردی که آدمی که سالمه نمیتونه قلبش رو اهدا کنه . غیرقانونیه.»
-اگه شما عملش رو انجام بدی چی؟!»
نامجون که خونش به جوش اومده بود از این تصمیم بی منطقی که تهیونگ تو سرش می پروروند ، نزدیک مبلی که تهیونگ نشسته بود رفت.
-گفتم که غیر قانونیه. حتی اگه یه درصدم فرض بگیریم عمل خوب پیش بره و هیچ کس بویی نبره ، اگه کسی بعدا متوجه بشه برام دردسر میشه.
جدا از همه این ها من به هیچ وجه نمیزارم همچین کار خودسرانه ای انجام بدی.»
تهیونگ باز جاش بلند شد و پیش نامجون ایستاد. یکی از دست هاش رو گرفت و با لحن التماسی ، گفت.
-خواهش میکنم بابا. جونگ کوک حالش خوب نیست اصلا.
نامجون بدون توجه به حرف تهیونگ دست رو از دست پسرش رها کرد و با برداشتن وسایلاش به سمت اتاق رفت.
صدای کوبیدن در ، توی کل خونه پیچید و باعث شد تهیونگ تو جاش تکون بخوره.
بی رمق و با ناراحت روی مبل ولو شد. دست چپش رو پیشانی اش گذاشت. زیر لب زمزمه کرد‌.
-حالا چیکار کنم؟....
.
.
.
با صدای نوتیفیکشن موبابلش ، روی تخت به طرف صدا چرخید.
باید میرفت بیمارستان.
بعد از اون اتفاق چند ساعت پیش ، اصلا حال و حوصله نداشت اما نمیتونست مرخصی بگیره. به سختی از روی تخت بلند شد .
با دیدن عکس همسرش روی تاقچه ، از حرکت ایستاد و به قاب عکس خیره شد.
لایه ای از اشک روی پهنه ی چشماش بوجود اومد.
-میبینی سوجی پسرمون چه تصمیمی گرفته؟! هیچ فکر میکردی همچین تصمیمی بگیره؟!
از وقتی که تو رفتی من تمام سعی و تلاشم رو کردم تا هم براش پدر باشم و هم مادر اما فکر کنم نتونستم خوب انجامش بدم که میخواد تنهام بذاره. میدونی من وقتی بچه بودم ، همیشه بلند پروازی میکردم و هزاران آرزو داشتم اما هر چقدر بزرگ شدم ، به هر دلیلی که بود ، نه تنها اون آرزوها مثل گل پژمرده ، خشک و مقل خاکستر پودر شد بلکه حتی نتونستم دیگه آرزویی داشته باشم.

HIS ONLY WISHWhere stories live. Discover now