Part 6:

134 33 6
                                    

صدای خس خس نفس هاش ، صورت رنگ پریده اش رو نمیتونست از ذهنش بیرون کنه. شوکی که بهش وارد شده بود خون رو تو رگ هاش زندانی کرده بود.
جونگ‌کوک حالش خوب بود چرا باید اینطوری بشه.
-راه رو باز کنین.... سریعتر ...
پزشک یار ها به سرعت همراه با برانکارد جمعیتی که تجمع کرده بودند و راه رو سد کرده بودند رو کنار میزدند .
همه کادر مدرسه سعی داشتند بچه ها رو به داخل هدایت کنند.
- برید سر کلاس هاتون بچه ها
جیمین که کنار تهیونگ بود با شنیدن صدای مدیر رو به تهیونگ کرد.
- بیا بریم داخل تهیونگ . نگران نباش حالش خوب میشه
تهیونگ که کمی آن ور تر از آمبولانس ایستاده بود و توی مه افکارش گم شده بود با صدای جیمین به خودش اومد. جیمین دستش رو گرفته بود و سعی داشت با خودش همراه کنه.
- منم میخوام برم باهاش
و دستش رو از دست جیمین جدا کرد و ازش دور شد و به سمت آمبولانس دوید.
روش به مرد که با عجله داشت سرم رو وصل و تجهیزات رو اماده میکرد ، داد.
- میشه منم باهاتون بیام؟!
تهیونگ تن صداش رو بلند کرد و مانع بسته شدن در توسط تِکنِسین شد.
- فقط افراد نزدیک بیمار میتونن بیان
تهیونگ رو کنار زد و با عجله در سمت کنار راننده رو باز کرد‌.
-لطفا بزارین منم بیام
تهیونگ با نگاه التماسانه ای به مرد زل زد.
- نسبتت باهاش چیه؟
چی باید میگفت؟! بعد چند روز میتونست خودش رو دوست معرفی کنه؟!
میتونه بگه برادرشه؟!
تهیونگ خشکش زده بود و زمان داشت هدر میرفت.
سرش رو بالا گرفت و با لحن تیکه تیکه ای حرف زد.
-من...دوست...پسرشم
مرد تعجب بار تهیونگ رو بر انداز کرد و پس از مکث کوتاهی سوار ماشین شد.
- زود باش بپر بالا....



جونگ‌کوکی که رو تخت بی انرژی خوابیده بود و ریه هاش که داشت با کمک ماسک اکسیژن نفس میکشید ،  باعث میشد تهیونگ حس کنه که یه تیکه از قلبش جدا شده یا توسط کسی داره خراشیده میشه .
توش ذهنش، داشت خودش رو سرزنش میکرد چرا اون حرف رو به پزشک یار زد و بعدا چی قراره انتظارش رو بکشه.
عذاب وجدانش مثل خرخره تو مغزش بود و پا روی درداش میذاشت.
پسرک مو فرفری ، اشک های ریز و درشتش رو که داشت دیوار جلوش رو میشکست و سرازیر میشد رو کنار زد . از وقتی که سوار آمبولانس شده بود چشمش رو از صورت جونگ کوک بر نداشته بود .
دست پسرک کوچیکتر رو گرفت اجازه داد گرمای دستش ، بر سرمای دستای ظریف کوک غالب بشن.
استرس و نگرانی رو میتونست به راحتی توی تک تک سلول های بدنش حس کنه.
اب دهنش رو به سختی قورت داد و گریان لب زد.
-لطفا زود بیدار شو...



کنار تخت جونگ کوک نشسته بود و منتظر به هوش اومدنش بود که از شدت خستگی نفهمید که کی تسلیم فرمان خواب شده بود و همونجا ، لبه تخت خوابید.
با سروصدایی که اون رو از آغوش خواب جدا کرد ، روزنه پلک هاش رو باز کرد که از دور مادر جونگ کوک که باس سرعت داشت میومد رو دید.
مادرش با اینکه دل نگرانی برای پسرش روی صورتش به وضوح دیده میشد اما همزمان عصبانی هم بود و هر کسی که جلوش رو میگرفت ، پس میزد .
با دیدن پسرک برق اشک توی چشم هاش حلقه زد. نزدیکتر شد و پسرش رو بغل کرد و پیشونیش رو بوسید.
وقتی تهیونگ رو دید ، دوباره به حالت رسمی خودش برگشت و اشک هاش رو پاک با دستمال پاک کرد . لباس هاشو صاف کرد و روی صندلی نشست.
- تو دوستِ پسرمی؟!
تهیونگ به احترام از جاش بلند شد و کمی خم شد .
-بله . تهیونگ هستم .
- خوشبختم از دیدنت. ممنون از اینکه همراه پسرک اومدی.
و بعد سکوتی بینشون حاکم شد‌.
تهیونگ داشت با خودش کلنجار میرفت تا سوالی که از همون اول مثل تگرگ روی سرش خراب میشد رو بپرسه اما نمیتونست.
زنگ گوشی تلفن زن باعث شد تهیونک نگاهش رو به اون بده.
نگاهی به تلفنش کرد و با زدن آیکون تماس ، از جاش بلند شد.
- بله بفرمایید. سلام....‌‌


تایم چکاپ دکتر رسید و دکتر بالای سر جونگ‌کوک اومد .
بعد از چک کردن تمام علائم پسرک ، یادداشت هایی رو توی برگه گزارش نوشت.
تهیونگ به سمت دکتر رفت. صداش رو صاف کرد.
- ببخشید آقای دکتر مشکل بیمار تخت ۱۵ چیه؟
دکتر سرش رو از دفترش بلند کرد و ابتدا نگاهی به تخت ۱۵ و بعد به تهیونک کرد و با لحن یکنواختی گفت‌.
-شما؟!
- همراه بیمار هستم.
-بیماری قلبی داره.
تهیونگ چشماش گرد شد . یک لحظه سرجاش خشکش زد و دوباره با دکتر همراه شد.
- چه نوع بیماری قلبی؟!
- بیماری نارسایی قلبی که گاهی اوقات تنفس رو براش سخت میکنه.
تهیونگ با شنیدن حرف دکتر سرعت قدم هاش رو کم کرد. ‌
باورش نمیشد جونگ کوک بیماری قلبی داشته باشه . چرا به روی خودش نیاورده بود یا بهش نگفته بود؟!


چند ساعتی گذشت از بستری شدن میگذشت . تقریبا شب شده بود .

امشب قرار بود پدرش برگرده اما اون نمیتونست برای پیشوازش بره و این مشغله ذهنی دیگه ای بود که اذیتش میکرد.
دنبال تلفنش رو جیباش لباس مدرسه اش گشت اما هواس نبود که توی مدرسه جا گذاشته. پوفی کشید و به سمت ایستگاه پرستاری بخش قدم برداشت.
-ببخشید میتونم از تلفنتون استفاده کنم؟
- بله حتما
شماره پدرش رو گرفت .
- الو . بله بفرمایید.
تهیونگ با لحن خسته ای حرف زد.
- سلام بابا.تهیونگم.
صدای غرش و خشمگین پدرش تو گوشش پیچید.
- تهیونگ ! پسرم هیچ معلوم هست کجایی؟! اومدم خونه دیدم نیستی میخواستم برم به پلیس خبر بدم . گوشیتو چرا جواب ندادی؟!
- بابا قضیه اش مفصله. اومدم بیمارستان.
نامجون با صدای بلندتر و نگران تری لب زد.
- بیمارستان ؟! تهیونگ خوبی ؟! چی شده ؟! بگو کجایی بیام پیشت
-دوستم حالش تو مدرسه بد شد آوردنش بیمارستان. من حالم خوبه .
- اه خدارو شکر که سالمی. کدوم بیمارستانی؟!
-بیمارستان نزدیک مدرسه.
-امشب شیفتم ولی سعیمو میکنم بیام پیشت . مواظب خودت باش پسرم.
- باشه پدر منتظرتم.
با بی میلی تلفن رو تو جاش گذاشت و به سمت اتاق جونگ‌کوک برگشت.
توی ذهنش هر دقیقه یکبار ، حرف دکتر پلی میشد  و از ذهنش بیرون نمیرفت. دست کوک هنوز تو دستش بود و منتظر بود تا به هوش بیاد .
روی صندلی کنار تخت نشسته و به نقطه مقابلش خیره بود تا اینکه زمزمه ای رو احساس کرد. سرش رو چرخوند . 
گرد خوشحالی روی صورتش پاشید . هر چی مشغله و افکار مزاحم بود رو کنار گذاشت و لبخندی صمیمانه ای زد.
جونگ کوک به هوش اومده بود . تند تند پلک میزد و اطرافش رو نگاه میکرد .
نگاه هر دوتا پسرک تو هم گره خورد .  پسر کوچیکتر ماسک اکسیژنش رو در آورد‌. تلاش کرد تا بتونه لب های خشکش رو تکون بده و حرفی بزنه.
لبخند کمرنگ و بی جونی زد.
-ته...یونگ تو ...اینجایی؟!

HIS ONLY WISHWhere stories live. Discover now