Part 3

180 47 9
                                    

روز ها برای تهیونگ تکراری و حوصله سر بر می گذشت .  مأموریت پدرش همیشه به یک هفته نرسیده تموم میشد . با اینکه وقتی بر میگشت باز هم باید در بیمارستان شیفت وایمیستاد اما باز هم بهتر از تنهایی و حوصله سر بر بودن خونه ی به اون دراندشتی بود .
بزرگیه خونه زمانی به چشم میومد که تهیونگ تنها میشد. طوری که دیوار ها و وسایل تو خونه باهاش حرف میزدن یا به بزرگی که می افزودند.
اما این دفعه این سفر داشت مرز یک هفته رو هم رد میکرد . همه این ها دست به دست هم میداد تا پسرک بیشتر به این فکر کند که یه پرتی در دنیا بیشتر نیست و ناامیدی خیلی وقته میشد که ریشه هاشو تو دل پسرک جا کرده بود . سعی داشت خودشو با هر چیزی که تو خونه بود سرگرم کنه ولی هیچ چیز نمیتونست حریف سپاه قدرتمند مقابلش بشه( حوصله و تنهایی)و با باخت مواجه میشد.
بیشتر از همیشه جای خالی جیمین رو کنارش حس میکرد . ولی از چهارشنبه بعد از مدرسه خبری از جیمینی که همیشه با دیدن پیام اون پلک هاش باز میشد و با پیام شب بخیر اون - یا حداقل چت کردن تا دقایقی قبل از خواب- خواب به چشماش نمیومد ، نبود و علاوه بر خرخره افکارش تو تنهایی و اون خونه سوتو و کور ،  دلشوره جیمین هم مثل بختک تو ذهنش لونه کرده بود.
یه جورایی جیمین نقطه عطف یا امید زندگیش محسوب میشد.

بیشتر وقتش رو تو اتاقش میگذروند . تلویزیون قرار نبود همکاری کنه و هم برنامه ای جالب یا سرگرم کننده ای پخش کنه. همینطوری بی هدف تو خونه قدم میزد تا مبادا چیزی تو خونه چشمشو بگیره .
بی اغراق همه چی و همه کسی حوصله سر بر بود!
چرا حس درس خوندن نداشت ؟!
چرا اتاق بهم ریختشو مرتب نمیکرد؟!

تنها کاری که شاید باعث میشد چند دقیقه کلا از این جو خارج بشه ، دیدن و زدن گریزی به اتاق پسرک همسایه از بالکن اتاقش بود. به نظر میومد وضعیت پسرک - با توجه به زمان هایی مه تهیونگ اون رو از پشت پنجره شکار میکرد- هم بهتر از تهیونگ نبود . بوم و لوازمات نقاشی ، پلی استیشن ، گیتار مشکی براقش عناصر سرگرم کننده و همدم پسر مو مشکی بود.



عصر غم انگیزی شروع شده بود . به نظر میومد آسمون هم داشت با تهیونگ همدردی میکرد چرا که ابر ها در هم پیچیده شده بودند و قصد جدایی یا اجازه عبور نور خورشید رو نداشتند.
با قدم های کوتاه و آروم به سمت هال پذیرایی داشت میرفت که صدای تلفن تو خونه پیچید.
-الو پسرم ! سلام . خوبی؟ حالت خوبه
پدرش که خستگی از تو صداش نمایان بود اما سعی میکرد نشونش نده ، لب زد.
-الو بابا ... سلام. من خوبم . شما خوبی؟
تهیونگ هم بر خلاف میل و حالش ، لحن آرومی داشت.
-منم خوبم . همه چی روبه راهه؟
-اره . کی بر میگردی؟
-دوشنبه بر میگردم. برات چیزای خوبی خریدم....
کمی مکث کرد. صدای کسی که باباش رو صدا میکرد از دور اومد.
-الان میام ......پسرم ببخشید صدام میکنن باید برم . مواظبه خودت باش.
تهیونگ هم زیر لب خداحافظی گفت و تماس قطع شد.
.
.
.
بعد از خوردن خوراکی کوچیکی ، به سمت اتاق کار پدرش قدم برداشت تا شاید بتونه یکی از کتاب های پدرشو بخونه.
کمد بزرگ چوبی که پر از کتاب در هر ژانر و موضوعی بود.
در کمد رو باز کرد. چشماشو تو حدقه چرخوند تا سرتاسر کمد رو وارسی کنه.
یک به یک ، اسم های کتاب ها رو زمزمه میکرد تا اینکه کتابی در طبقه اخر کمد توجهش رو جلب کرد.
روی نوک پا ایستاد تا کتاب رو بیاره اما با برداشتن کتاب حجم زیادی از آلبوم و کتاب رو زمین پخش شد.

HIS ONLY WISHWhere stories live. Discover now