Part 7:

126 33 4
                                    

-ته...یونگ...تو اینجایی؟!
پسر بزرگتر در جوابش سر تکون داد.
جونگ کوک نفس عمیقی کشید و لب های خشکش رو با زبونش تر کرد.
-چه... اتفاقی افتاد ؟
-حالت بد شد و روی زمین افتادی . بعدشم که آوردنت بیمارستان
پسر کوچیکتر نگاهش رو از تهیونگ به منظره شهر از پشت اتاق پنجره داد.
تهیونگ هنوز توان هضم حرف دکتر رو پیدا نکرده بود و با اینکه کوک به هوش اومده بود اما تو دلش غوغا بود. دلش میخواست راجع به بیماری کوک باهاش حرف بزنه اما چیزی مانعش میشد .
توی چهار راه ذهنش ترافیک سنگینی حاکم بود و دل دل میکرد تا بتونه چشم هاش رو روی هم بزاره و بیخیال اتفاقات دور و اطرافش بشه.
همچنان که روی صندلی نشسته بود و با کاشی های کف اتاق گرم بازی بود، به پشت صندلی تکیه داد . کمی نگذشت که تسلیم فرمان خواب شد.
جونگ کوک سرش رو‌چرخوند و با صورت کیوت پسرک مو فرفری مواجه شد . زیبایی مژه های ابریشمی تهیونگ ، وقتی چشم هاش رو می‌بست بیشتر به چشم میومد و همه رو جذب خودش میکرد . از جمله جونگ کوک .
با نگاهش ، جز به جز صورت پسرک رو ورانداز کرد . حس میکرد معصومیت چهره پسر روبروش تو قلبش نشسته و وصف ناپذیر بود.
دستش رو دراز کرد تا گوشیش رو از روی میز کناری برداره و از این صحنه دل نشین عکس بگیره. اما چون سرم بهش وصل بود ، دستش نرسید و انگشتش باعث افتادن جعبه دستمال کاغذی که لبه میز بود ، شد.
با صدای افتادن جعبه ، تهیونگ از جاش پرید و با اینکه هنوز خواب تو چشماش مشهود بود ، گارد گرفت.
- چی شده؟
سعی داشت بویی از قضیه نبره.
- هیچی میخواستم موبایلم رو بردارم.
تهیونگ از حالت دفاعیش بیرون اومد و تلفن رو به کوک داد.
چند دقیقه بعد مادر جونگ‌کوک همراه با سینی غذا وارد اتاق شد.
لبخندی به هر دوتا پسر زد و ظرف های غذا رو روی میز چید.
- تهیونگ! شنیدم پدرت دکتره؟! درسته ؟!
تهیونگ در جوابش با لحن ارومی گفت.
- بله درسته . متخصص قلب و عروقه
زن تعجب توی چهرش شکل گرفت.
- چه عالی . مادرت چی؟
خوشحالی از صورتش پرید . سرش رو پایین انداخت.
- مادرم وقتی بچه بودم فوت کرد‌.
زن هم برای نشون دادن همدردی لحنش رو ملایم تر کرد. نزدیک تهیونگ رفت و دست روی شونش گذاشت.
- اوه خیلی متاسف شدم.خب من میرم بیرون کار دارم زود بر میگردم . مواظب خودتون باشید.
و باهم خداحافظی کردند.



نگاهی به ساعت روی دیوار کرد ؛ سپس به سر و روش نگاهی انداخت . با جنگل زده های فلک زده هیچ فرقی نداشت . توی پنجره خودش رو نگاه کرد و دستی تو موهاش کشید .
جونگ کوک با دیدن تهیونگ تو اون وضعیت  با حالت ارومی گفت.
- برو خونه یکم استراحت کن .
تهیونگ با تعجب نگاهش رو به کوک داد.
- پس تو چی ؟! نه اصلا . نمیرم.
پسرک جاش رو تو تخت تغییر داد.
-من خوبه خوبم . مامانم هم هست. تو برو استراحت کن . امروز خیلی خسته شدی.
دوست نداشت جونگ کوک رو تنها بزاره ولی اوضاعش هم به طوری نبود که بخواد بمونه.
- باشه پس من فردا بعد از مدرسه زود میام پیشت
پسر مو مشکی هم با سرش تایید و با چشم هاش بدرقه اش کرد.



-تو اورژانس بستریه؟
- نه دیشب بردنش تو بخش.
نامجون مشغول مرتب کردن سر وضعش توی اینه آسانسور بود. تهیونگ هم دسته گل و کیسه خریدی که تو دستش بود رو جا به جا کرد‌.
تهیونگ تو اعماق وجودش استرس داشت . از وقتی که اون خبر رو شنیده بود ، پشت سرهم افکار هجوم اورده بودند و روی مغزش خیمه زده بودند‌.
یه صدای توی مغزش میگفت برو راجع به موضوع حرف بزن و صدایی دیگه با نقض حرف های اون یکی ، برعکسش رو میگفت .
- این اتاقه
در اتاقی که کوک بستری بود رو زد و با شنیدن صدای از داخل اتاق، اون رو باز کرد.
پسر مو مشکی روی تخت نشسته بود و کتاب میخوند. مادرش هم مثل همیشه توی بالکن اتاق با تلفن صحبت میکرد.
با باز شدن در پسرک چشم از صفحات کتاب برداشت. از دیدن تهیونگ و پدرش کمی شوکه شده بود.
- سلام . من اومدم. بهتر شدی ؟!
تهیونگ پا پیش گذاشت و دسته گل و کیسه خرید رو روی  میز گذاشت.
- مرسی زحمت کشیدی . اوهوم خوبم
نامجون جلوتر اومد .
- سلام. کیم نامجون هستم بابای تهیونگ.
پسر کوچیکتر به نشانه ی احترام کمی تو جاش خم شد و لبخندی زد.
نامجون سپس رو به تهیونگ کرد .
- من میرم بیرون تا شما راحت باشین.
تهیونگ با چشم حرفش رو جواب داد.

HIS ONLY WISHWhere stories live. Discover now