نامجون وسایلش رو روی میز گذاشت و به سمت جونگ کوک رفت.
پتوش رو کنار زد. دستاش رو گرفت و به پایین تخت کشوند. لبخند گرمی زد و گفت.
-پس حالا بهتره اشکات رو پاک کنی و خوشحال باشی چون به زودی قراره حالت خوب بشه. بعد از اون به مسائل دیگه ای رسیدگی میکنیم. فعلا هم تو و تهیونگ باید کمی مدارا و مادرت رو درک کنین.
حالا هم که مادرت رفته بیرون و اینجا نیست ، برو پایین تو حیاط تهیونگ رو ببین. منتظرته.
برق خوشحالی تو چشمای پسرک موج میزد. لبخند رو مهمون چهره اش کرد. به سرعت سویشرتش رو پوشید و از اتاق بیرون زد.
وقتی وارد حیاط پشت بیمارستان شد ، اطراف رو خوب و با دقت برانداز کرد تا تهیونگ رو پیدا کنه.
وقتی چشمش به تهیونگ افتاد که روی نیمکتی نشسته بود و سرش رو بین دستاش پنهون کرده بود، به سمتش دوان دوان راه افتاد. از دور تهیونگ رو صدا زد.
پسر بزرگتر با دیدن جونگ کوک که بهش نزدیک میشد ، دستاش رو باز کرد. جونگ کوک با شدت بغل تهیونگ پرید.
پسر بزرگتر ، پسر کوچیکتر رو تو آغوشش جا کرد و از دلتنگی و نگرانی که براش داشت ، سر پسر کوچیکتر رو نوازش کرد‌...
.
.
بارونی که تا یک ساعت پیش میبارید ، قطع شده بود و هوا به شدت مطبوع و خوب بود. ابر های تیره هم دل از هم کنده و دل آسمون رو باز کرده بودند. خورشید که تازه سر از ابر های تیره در آورده بود هم داشت همه رو به حال خودش وا میذاشت.
تهیونگ همینطوری که داشت زیر انداز رو روی چمن میانداخت ، با شادی گفت‌.
-خیلی خوشحالم کوک. درسته که امروز خیلی خوب پیش نرفت اما این خبر خیلی خوشحالم کرد. بالاخره این دوران سختی داره تموم میشه‌.
جونگ کوک که داشت خوراکی هایی که آماده کرده بود رو روی زمین میذاشت ، گفت‌.
-من فکر میکردم تو خبر داری چون زودتر از من بابات رو دیدی.
تهیونگ مجبور بود به روی خودش نیاره و تظاهر کنه که اولین باره میشنوه و این موضوع براش کمی سخت بود. اینکه هر لحظه داشت که به رفتنش نزدیک میشد ، براش دلهره آور بود اما باید سر تصمیمش وایمیستاد.
-اولین باره که میشنوم و از ته دلم خوشحالم. زیباترین دلیل زندگیم قراره حالش بهتر بشه.
جونگ کوک با صدایی که شادیش رو به نمایش میذاشت ، گفت.
-بعد از اینکه عمل کردم، باید همیشه کنارم باشی. میخوام با مامانم حرف بزنم و راضیش کنم بزاره تو پیشم بمونی.
حرفای جونگ کوک که از اعماق قلبش میزد مثل خرده شیشه روی قلبش تلنبار میشد و اون رو میسوزوند. تک تک کلمات به محض شنیدن شدن درونش گم میشدند.
بعد از چیدن وسایل ، دوتایی روی زیر انداز دراز کشیدند.
جونگ کوک همینطوری که به آسمان بالا سرش خیره شده بود و به ماه و ستاره های اطرافش نگاه میکرد ، گفت.
-اگه بمیرم چی میشه؟!
تهیونگ از شنیدن این حرف جا خورده بود ، لب زد.
- تا حالا شده آسمونو بدون ماه و ستاره هاش تصور کنی؟!
جونگ کوک از نیم رخ به تهیونگ نگاه کرد.
- من که ماه نیستم....تو ماه منی....ماهی که اگه بره آسمون میمیره.
تهیونگ با جدیت گفت.
- هر طور که شده نمیزارم ماه از آسمون جدا بشه...
.
.
.
فردا ظهر، عمل پیوند انجام میشد. تهیونگ تصمیم گرفته بود برای آخرین بار که قراره جونگ کوک رو ببینه ، یه خداحافظی زیبا و به یاد ماندنی از خودش به جا بذاره. طوری که خودش هم هیچ وقت حسرتش رو نخوره.
تصمیم گرفته بود یه دسته گل به همراه یه جعبه کادو براش بخره و وقتی برای دیدنش میره ، براش ببره.
وارد گل فروشی شد. وقتی داخل مغازه شد ، زنگی که بالای در بود به صدا دراومد.
محو گل های رنگارنگ اطرافش شده بود و نمیدونست کدوم رو باید انتخاب کنه. همه گل ها زیبایی و عطر خاص خودش رو داشت.
صاحب مغازه از طبقه پایین مغازه بالا اومد‌. با روی خوش و لحن مهربان ، لب زد.
-در خدمتتونم.کدوم از این گل ها رو انتخاب کردین؟
تهیونگ چند لحظه مکث کرد و بعد از اینکه تمام گل ها رو با دقت دید ، گفت‌.
-لطفا از همشون یه شاخه برام بذارین.
خانمی که صاحب مغازه بود ، با سر تایید کرد و با ظرافت تمام ، از هر نوع گلی که توی گل فروشی بود ، برداشت.
-حتما کسی که براش این دسته گل رو میخرین براتون خیلی عزیزه.
تهیونگ لبخند دوستانه ای زد.
-بله همینطوره.
-پس منم بهترین دسته گل خودمو براش آماده میکنم. از طرف خودم هم براش یه کارت پستال میذارم.
بعد از اینکه تهیونگ دسته گل رو گرفت ، از اون خانم تشکر کرد و از مغازه بیرون اومد.
نگاهی به ساعت مچیش انداخت. ساعت ۱۱ صبح بود. سپس به سمت ایستگاه اتوبوس روبروش قدم از قدم برداشت.
ناگهان صدای بوق ماشینی که گوش خراش بود رو شنید. وسط خیابون سر جاش خشک شد. سرش رو به طرف چپ چرخوند و ماشینی رو دید که با سرعت بهش نزدیک میشد و فاصله ی کمی باهاش داشت.

چند دقیقه ای هیچی از اتفاقی که افتاد نفهمید. اما وقتی ماشین بهش برخورد کرد و پس از پرتاب ، محکم روی زمین افتاد ، چشماش رو به صورت نیمه باز کرد.
هیچ کدوم از اعضای بدنش رو حس نمیکرد. چشم هاش سیاهی میرفت. تمام بدنش با خون یکی شده بود. آخرین چیزی که فقط دید ، گل های پر پر شده ای بود که داشتند یکی یکی روی زمین میفتادند‌.
-جونگ کوک... باید... زنده بمونه....

HIS ONLY WISHWhere stories live. Discover now