وقتی تهیونگ پاشو تو زندگیمون گذاشت ، تنها آرزوم این شد که بتونه جوونی کنه و به تمام آرزوهاش برسه و حسرتی تو زندگیش نداشته باشه اما فکر نمیکردم آرزوش این باشه. بیشتر از همیشه به حرفای آرامش بخشت نیاز دارم .
کاش اینجا بودی.»
آهی کشید و به طرف کمد لباس قدم برداشت.
وقتی از اتاق خواب بیرون اومد ، تهیونگ رو دید که روی مبل خوابش برده. موهای فرفری و نرمش رو از روی صورتش کنار زد و پتویی رو که روی زمین افتاده بود رو برداشت و روی تهیونگ انداخت.
-مگه من میتونم با دستای خودم پسرم رو از خودم دور کنم؟!....
.
.
.
*Next day*
ریموت در حیاط رو زد. ماشین رو داخل پارکینگ پارک کرد.
از پله های در ورودی آروم بالا رفت و زنگ در رو فشرد . با اینکه خیلی خسته و کوفته بود و خوابش میومد ، میخواست تا دوباره با تهیونگ حرف بزنه و اونو از تصمیمش منصرف کنه.
از قصد زنگ در رو زده بود تا تهیونگ در رو براش باز کنه و به واسطه ی اون باهم رو در رو بشن. چند لحظه ای صبر کرد اما خبری از تهیونگ نشد.
کلید رو از جیب کتش در آورد و در رو باز کرد و وارد خونه شد.
خونه در سکوت فرو رفته بود و صدای هم شنیده نمیشد. با صدای بلند صداش کرد.
-تهیونگ...من برگشتم...کجایی؟
فکر کرد شاید بیرون رفته یا هنوز از مدرسه برنگشته باشه. برای همین به جیمین زنگ زد.
-الو سلام جیمین.
-اوه سلام آقای کیم. حالتون چطوره؟
-ممنون. از تهیونگ خبری داری؟
-تهیونگ؟! نه. الان چند روزی میشه ندیدمش. اتفاقی افتاده؟
-باشه ممنون. خداحافظ.
نگرانی داشت بهش چیره میشد. کجا میتونست رفته باشه که هیچکس ازش خبر نداره. از طرفی مطمین بود که از ۲۴ ساعت گذشته ، پیش جونگ کوک هم نرفته.
وسایل رو گوشه خونه قرار داد. تصمیم گرفت تا نیم ساعتی صبر کنه اگر خبری نشد ، خودش دست به کار بشه. برای اینکه افکار منفی ذهنش رو مشغول نکنه ، به سمت دستشویی قدم برداشت تا دست پ صورتش رو کمی آب بزنه.
در دستشویی رو باز کرد. با صدای بلند فریاد زد.
-تهیونگ!!
بدن یخ کرده و بی جون تهیونگ در حالی که توی دریایی از خون ، کف دست شویی ولو شده بود.
نامجون به سرعت تهیونگ رو به خودش نزدیک کرد. با دیدن تیغ که توی دست تهیونگ بود ، شوکه شد و جا خورد.
تهیونگ رگش رو زده بود. با اینکه خون زیادی از دست رفته بود اما به امید زنده موندن پسرش ، تلفنش رو در آورد و با اورژانس تماس گرفت.
-تهیونگ خواهش میکنم تنهام نزار....
.
.
.
-بیمار خون زیادی از دست داده . خوشبختانه زخمی که بوجود اومده سطحی بوده و رگ اصلی رو نبریده. براش چند کیسه خون ترتیب دیدیم که تزریق بشه بهشون. فعلا باید تحت مراقبت باشه تا وضعیتشون بهتر بشه و بهوش بیان. اون وقت با دکترش میتونین صحبت کنین.
نامجون بخاطر اینکه خطر از بیخ گوشش رد شده بود ، نفس عمیقی کشید. با لحن ملایمی لب زد.
-ممنون خانم پرستار.
روی صندلی ای که توی راهرو بود نشست و سرش رو به دیوار پشتش تکیه داد. کمی نگذشت که تسلیم خستگی و خواب آلودگی شد و به خواب عمیقی فرو رفت.
نفهمید چقدر گذشته اما با صدای کسی که داشت صداش میکرد و روی دستش میزد ، از خواب بیدار شد. چند بار پلک زد تا به خودش بیاد.
-ببخشید آقای دکتر بیدارتون کردم. پسرتون بهوش اومده . میتونین ببینینش.
نامجون از روی صندلی بلند شد و به نشانه تشکر و احترام کمی سرش رو خم کرد و به طرف در اتاق حرکت کرد.
تهیونگ با دست باند پیچی شده و سرمی که بهش متصل بود ، روی تخت دراز کشیده بود و سقف رو نگاه میکرد.
با شنیدن صدای در و قدم های پدرش ، تو جاش تکون خورد و روی تخت نشست.
-بابا من...
نامجون همینطور که داشت بهش نزدیک میشد ، با لحن خشکی پرسید‌.
-چرا رگت رو زدی؟
تهیونک به خاطر جدی بودن فضای بینشون ، حالت صورتش رو تغییر داد.
-من نمیخواستم بمیرم. فقط میخواستم نشون بدم که روی تصمیمم جدی هستم و میخوام انجامش بدم‌.
نامجون روی صندلی کنار تخت نشست.
-با این کار خطرناک؟! من اومدم خونه تا باهم حرف بزنیم.
-ببین بابا من این کار رو انجام دادم و این بلا رو سر خودم آوردم تا بفهمی پسرت دیگه سالم نیست که بخوای ازش حمایت کنی. اگه من میمردم این قلب بدون استفاده میموند و به کسی نمیشد اهدا کرد و من میرفتم زیر خاک بدون اینکه به آرزوهام رسیده باشم. من این تصمیم رو گرفتم و ازت میخوام که برام انجامش بدی.
حالت لحن نامجون تغییر کرد و ملایم تر جواب داد.
-جدا از اینکه غیر قانونیه به نظرت من میتونم به خودم اجازه بدم پسرم همچین کاری بکنه؟
تا خواست تهیونگ جواب پدرش رو بده ، در اتاق توسط جیمین باز شد.
جیمین با سرعت به سمت تهیونگ دوید و اون رو تو بغل کرد.

-هی پسر اخه این احمق بازیا چیه در میاری؟
تهیونگ جوابی نداد و فقط خنده ریزی کرد.
نامجون با اینکه هنوز حرفای زیادی برای گفتن داشت اما به سمت در خروجی قدم برداشت.
تهیونگ از پشت جیمین پدرش رو دید.
-بابا کجا میری؟
-میرم بیرون تا بتونین راحت صحبت کنین.
تهیونگ با سر تایید کرد و نامجون از اتاق بیرون رفت.
جیمین روی تخت روبروی تهیونگ نشست. با لحن جدی گفت.
-تهیونگ برای چی این کار رو کردی؟
-یه بحثی بین من و بابام اتفاق افتاده بود بخاطر یه تصمیم مهمی که گرفتم.
جیمین با حالت چهره ی تعجب پرسید.
-همین؟! حالا تصمیمت مهمت چی بود؟
-میخوام قلبمو به جونگ کوک بدم یعنی اهدا کنم.
جیمین که جا خورده بود یه پس گردنی به تهیونگ زد.
-خیلی احمقی . این چه کاریه آخه. میدونم عاشقشی و میخوای همه کاری براش انجام بدی ولی این راهش نیست اونم زمانی که جونگ‌کوک بیشتر از همیشه بهت نیاز داره.
تهیونگ با حالت نگرانی پرسید.
-چه اتفاقی براش افتاده؟!
جیمین که احساس میکرد گند زده چون نباید فعلا چیزی میگفت ، آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد با هر موضوعی که میشه بحث رو عوض کنه.
-هیچی . حالش خوبه نگران نباش.
تهیونگ با حالت عصبانی گفت‌.
-گفتم بهت برای جونگ‌کوک چه اتفاقی افتاده؟!
-دوباره شوک بهش وارد شده. الان همینجاس . طبقه بالا تو بخش بستریه.
تهیونگ که خونش به جوش اومده بود و از نگرانی دیگه مغزش دستوری رو پردازس نمیکرد جز اینکه الان باید بره ، با تمام زوری که داشت که سرمش رو جدا کرد و با اینکه از دستش خون میچکید ، لباسش رو از جالباسی برداشت و به سرعت از اتاق خارج شد.
جیمین هم پشت سرش راه افتاد. وقتی جیمین داشت خارج میشد با نامجون برخورد کرد.
-ببخشید آقای کیم
نامجون با دیدن تهیونگ و جیمین که با نهایت سرعت ازش دور شدند ، عصبانی شد و توی راهرو فریاد زد.
-تهیونگ تو هنوز خوب نشدی!...

با اینکه پارت غم انگیزی بود اما توی روز تولدم آپلود شد.
اگه نظری هم داشتین توی کامنت ها بنویسین.
منتظر پارت های بعدی هم باشین.
برای پارت بعد یه شرط دارم . اونم اینکه ووت ها رو حداقل به ۱۵ یا ۲۰ برسونین تا بتونم براتون بنویسم.

HIS ONLY WISHWhere stories live. Discover now