در لحظه آخر بازی ، تهیونگ اخرین اسلحه ای که براش مونده بود رو برداشت و با تنها گلوله ای که توش بود به زامبی که داشت بهش نزدیک میشد ، شلیک کرد.
تهیونگ با خوشحالی از جاش بلند شد و با مشتش محکم به میز کوبید .
- یسسس بردیممم.
جیمین از اون ور میز ، هدفون رو در اورد و با سرعت به سمت تهیونگ‌ اومد.
از شدت شادیش روی پشت تهیونگ پرید و با دست هاش گردنش رو گرفت. با دستاش موهای فرفری تهیونگ رو شلخته کرد.
- ایوللل بهت پسر !
با سرو صدایی که اون دوتا به پا کردند ، همه کسایی که اونجا بودند بهشون خیره شدند.
.
.
.
بعد از بازی طاقت فرسا و استرسی که انجام شد ، تهیونگ روی صندلی نشسته بود و به پشت آن تکیه داده بود.
همینطور که داشت از لیوان قهوه اش مینوشید ، صدای پیامک گوشیش توجهش رو جلب کرد.
با یه دستش از جیب داخل شلوارش ، تلفنش رو در آورد.
با دیدن پیامک جونگ کوک ، گل از گلش شکفت.
تصمیم گرفت بهش زنگ بزنه پس آیکون تماس تلفنی رو زد .
با طنین انداز شدن صدای لطیف کوک تو گوشش ، لبخند ریزی روی صورتش نشست.
-چطوری کوک؟!
جونگ کوک مثل همیشه با لحن آروم و یکنواختی که داشت جواب داد.
- خوبم. اوضاع خوبه؟! خوش میگذره؟!
تهیونگ با نگاهش جیمین رو که اون سمت سالن بود ، دنبال کرد.
- آره همه چی خوبه . فقط جای تو اینجا خیلی خالیه
از اون ور تلفن صدای بسته شدن در به گوش رسید.
-خودت که میدونی مامانم چطوریه . از وقتی هم که رفتیم پیش بابات . خیلی محتاط تر شده نسبت به من.
تهیونگ از جاش بلند شد تا لیوان قهوه اش رو داخل سطل زباله بندازه .
-خب باید مواظب خودت باشی
جونگ‌کوک از پشت تلفن غرید.
-یااا تو دیگه چرا؟! من سالمم
تهیونگ سر جاش نشست و ذوی ساق پاش خم شد تا خاک شلوارش رو پاک کنه.
- این خیلی خوبه که سالمی .
چند لحظه ای سکوت بینشون برقرار بود.
تهیونگ فکری به ذهنش رسید و همینطور که چشماش برق میزد، گفت.
-فردا میای بریم پیست دوچرخه سواری ؟!
پس از صدای های متفرقه ای که به گوش می‌رسید ، جونگ‌کوک گفت.
-فردا چند شنبس؟! آها پنجشنبس . بریم من هستم
تهیونگ سرش رو به دیوار پشتش چسبوند .
- پس میام که باهم با دوچرخه بریم. فقط یه چیزی ... مامانت راضیه؟!
- نگران نباش راضیش میکنم .
و بعد انگار جونگ‌کوک چیزی زیر لب زمزمه کرد که تهیونگ به سختی شنید.
-مامانم نمیتونه مانع من بشه.
پس از چند لحظه سکوت و صدای برفکی که برقرار بود. کوک گفت.
-پس فردا میبینمت . مواظب خودت باش. شب بخیر .
تهیونگ‌ که انگار میخواست چیزی بگه با شنیدن این جمله کوک ، حرف رو در گلوش نگه داشت و انگار فراموشش کرد.
-تو هم همین‌طور.
بازم هم فکر به اینکه هنوز داره اون اتفاق رو پنهون میکنه ازش ، بند بند وجودشو ریش ریش میکرد . اما چرا جرعتش رو پیدا نمیکرد؟!
.
.
.
اون طرف سالن گیم نت ، جیمین در حالی که داشت گردنش رو مالش میداد ، از روی میز ، لیوان پلاستیکی برداشت تا از آب سرد کن ، آب بخوره.
با قدم های اروم از پشت دیوار که به ان ریسه های برگ دار آویزان شده بود ، رد شد. خم شد تا لیوانش رو پر کنه .
وجود کسی رو پشتش حس کرد. پسری با موهای قهوه ای تیره که چتری هاش رو حالت داده بود ، خم شد تا از شیر آب استفاده کنه .
جیمین سرش رو چرخوند تا بهتر پسر رو ببینه . همزمان با جیمین ، همون پسر هم سرش رو چرخوند و یاعث شد هردوشون چشم تو چشم بشن .
چشم های پسرک به قدری نافذ بود که هر کسی رو که بهش نگاه میکرد تو خودش غرق میکرد.
با پر شدن قمقمه ی پسرک ، ارتباط چشمیشون قطع شد .
جیمین انگار سرجاش میخکوب شده بود . با نگاهش به لباس پسرک چشم دوخت. پسرک لباس مدرسه چهار خونه ی مشکی و سبز رنگ به تن داشت .
جیمین اسم پسرک رو پسرک رو خوند و زیر لب اون رو زیر لب تکرار کرد.
- جانگ هوسوک
چهره پسرک به قدری زیبا بود که جیمین تو قلبش احساس میکرد همون زیبایی داره سطح قلبش رو خراش میندازه.
چشم های قهوه ای رنگش میتونست دنیایی وصف ناپذیر برای جیمین  باشه.
فقط همین کافی بود تا دیالوگ های متعدد به ذهن جیمین هجوم بیارن .
(چرا حس میکنم چهره اش برام خیلی آشناس با اینکه میدونم اونو هیچ جا ندیدم )
جیمین در حال اسکن کردن جزء به جزء صورت پسرک بود و غرق در دنیای افکارش.
- هی هی پسر . لیوانت پر شده . داره از آب میریزه.
با حس کردن دست پسرک روی شونش ، از مرداب افکارش بیرون اومد.
-معذرت میخوام.
خم شد و شیر اب رو بست.
پسرک بعد از اینکه مطمین شد جیمین حالش خوبه ، بودن هیچ صحبت دیگه ای قدم از قدم برداشت و ازش دور شد.
و این جیمین بود که تا لحظه اخر رفتن پسرک اون رو با نگاهش دنبال کرد.
مات و مبهوت و قدم زنان به سمت تهیونگ رفت .

تهیونگ با دیدن جیمین ، خوشحالیش تبدیل به نگرانی شد . از جاش بلند شد و دوان دوان به سمت جیمین رفت. جیمین رو در آغوش گرفت .
همینطور که جیمین تو بغلش بود ،  با لحن نگرانی پرسید.
-جیمین حالت خوبه؟!
پسر بزرگتر سرش رو تکون داد.
تهیونگ ، جیمین رو هدایت کرد تا روی صندلی بشینن.
جیمین بعد از چند دقیقه به حرف اومد‌.
- عمو یانگ اون پسر که پیش مانیتور ۶ نشسته رو میشناسی؟
عمو یانگ که داشت شونه جیمین رو مالش میداد . جواب داد.
- اره اسمش هوسوکه . جانگ هوسوک. یه ماهی میشه میاد اینجا هر هفته.
تهیونگ متعجب از این سوال جیمین ، شونه ای بالا انداخت. سعی کرد یه چیزایی از رفتارای جیمین بفهمه.
زیر لب با خودش گفت و لبخند شیطانی زد.
-نمایندمون عاشق شده
جیمین گویا حرف تهیونگ رو شنیده بود و هنوز هم به پسرک از دور خیره بود .
دستش رو مشت کرد و زیر چونش گذاشت و روی زانوش خم شد.
-اون پسر به شدت زیبا و فریبندس....

واقعا که نه نظر میدین نه ووت
بنظرم کم کم باید چند هفته یکبار اپ بشه اینجوری فایده نداره

HIS ONLY WISHDonde viven las historias. Descúbrelo ahora