i have a feel strange

1.1K 217 95
                                    

همه دنیا پر از نوشته ها و یادداشت هایی هست که ثابت میکنه اون وجود داشت و من از دستش دادم.

روح از هر جنسی ساخته شده باشد... روح من و اون از یک جنس  بود.

یک روش به ظاهر باشکوه برای شروع داستانمون...

ولی من همیشه یک استعداد واسه خودنمایی و جلب توجه داشتم.

این داستان ماست...

داستان من و دارسی...

یک داستانی که قبلا هم شنیدین... داستان های نقل شده از یونانی ها، نمایشنامه های شکسپیر، خواهران برونته، جین آستن...

داستان یک پسر جوان که به دنبال استقلالش، دنبال آزادی از بند مادر زورگوش و قول ازدواجش به پسری که دوسش نداره.

اون با یک مرد خیلی خوشتیپ آشنا شد...مردی که تو همون نگاه اول جذبش شد.

حتی با اینکه اون مرد نماد هرچیزی بود که ازش نفرت داشت.

عاشقش شد...

خودشو تقدیمش کرد و در اخر توسط اون مرد بهش خیانت شد.

و خرد شد...

تنها این مرد بود که با نیرنگ خودش، نابود شد.

وقتی احساس بشه که دیگه چیزی واسه از دست دادن نمونده، پیش هم برمی‌گردن و کنار هم با خوشحالی زندگی میکنن.

همینطور که گفتم قبلا این داستان رو شنیدید

تنها تفاوتش اینه که...

این داستانش فرق میکنه و اون ها پیش هم برنمیگردن...

کتاب رو کنار گذاشت و به پسری که کنارش دراز کشیده بود خیره شد.

"جونگ این جمله هارو از کجا درمیاری؟"

کوک به سمتش چرخید و با لحن بی تفاوتی جوابش رو داد:

" از مغزی که تو برعکس من آکبند نگه داشتی"

جیمین مشت تقریبا محکمی به شکم پسر زد و غرید:

"هی عوضی نشو، واقعا میگم کتابت میدونی چقدر فروخته شده؟ خود من عاشقش شدم"

تکخند جذابی زد و از روی تخت بلند شد.

"میدونم عاشقشی از اونجایی که تک تک جملات کتاب رو حفظی و در هرلحظه به دوست دخترای مسخره تر از خودت میگی"

لحاف رو از زیر جیمین بیرون کشید که باعث شد پسر توی تخت غلتی بزنه و روی زمین پخش بشه.

"هوی احمق این چه طرز رفتار با دوستته؟"

"از خونم گمشو بیرون پس اگه دلت نمیخواد باسنت صاف بشه"

بعد مرتبط کردن تخت، لباس های خونگیش رو با شلوار اسلش و تیشرت سیاه رنگی عوض کرد و به همراه جیمینی که قهر کرده بود، به باری که نزدیک خونش بود، رفتن تا جیمینی یکی رو برای امشبش انتخاب کنه.

DARCYOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz