زنگ خورد و بچه ها حمله ور از در کلاس خارج شدند.
جونگ کوک سر میز تهیونگ اومد . تهیونگ مشغول نوشتن تکالیفش رو دفترچه بود .
با حس کردن وجود کسی ، سرش رو بلند کرد.
- جونگ کوک! راجع به تحقیقمون چطوری انجامش بدیم؟ تو میای خونمون باهم کاراش رو انجام بدیم؟!
جونگ کوک سر جای جیمین کنار تهیونگ نشست. مدادی که روی میز بود رو برداشت و باهاش ور رفت.
با لحن تردیدی جواب داد. سرش رو پایین انداخت.
- خب نمیدونم ... باید از مامانم اجازه بگیرم اگه شد میام و انجامش میدیم.
پسر بزرگتر وسایلش رو جمع کرد و رو به جونگ کوک گفت.
- اشکال نداره من مامانت رو راضی میکنم اگه هم نشد یه کاریش میکنیم وقت زیاد هست. نگران نباش
با این حرف تهیونگ ، جونگ کوک با چهره ی امیدوارتری سرش رو بالا آورد و لبخند و شادی روی صورتش جا گرفت.
.
.
.
حیاط مملو از بچه های بزرگ و کوچیک و دختر و پسر که هر کسی مشغول لذت بردن از زنگ تفریح به روش های مختلف بودند، بود.
جونگ کوک و تهیونگ زیر درختی تنومند که برگ هاش ریخته بود روی نیمکتی نشسته بود .
جونگ کوک تو کاپشنش از سردی هوا فرو رفته بود و فقط میشد کله مشکی رنگش شاید همراه با دوتا چشم کوچولو و یه بینی که نوکش قرمز شده بود ، دید.
همزمان هم مشغول خوردن لقمه بود و اطرافش رو نگاه میکرد .
تهیونگ از همون اول صبح با اون صفحه و حس کردن شکوفا شدن حسی درونش ، کنجکاو بود تا بتونه دلیلش رو پیدا کنه چرا که مثل همیشه نبود و این حس باعث میشد با وجود تمامی گرد و غبار غم توی دلش ، بازم حس گرمی و صمیمیت و امید بکنه . انگار که روی قلب یخ زدش پتوی گرمی گذاشته باشن.
زیر چشمی جونگ کوک رو زیر نظر داشت . هر لحظه ، ثانیه به ثانیه کیوت بودن جونگ کوک مخوصا تو اون حالت که با بچه های دو ساله مو نمیزد ، توی دلش نفوذ میکرد.
زیبایی امروزش هم بماند که چقدر دیدنی بود.
در همین حال بود که تصمیم گرفت سر صحبت رو باز کنه.
- سرگرمیت چیه وقتایی که بیکاری؟!
جونگ کوک که تا همون لحظه به گروهی از بچه ها که بسکتبال بازی میکردند خیره بود ، با صدای یکدفعه ای تهیونگ ، به سمتش برگشت.
- خیلی نقاشی کشیدن رو دوست دارم . گیتار هم میزنم گاهی اوقات . تفریح زیادی ندارم . بیشتر تو اتاقمم و یا چیزی طراحی میکنم یا ساز میزنم یا پل استیشن بازی میکنم.
- واقعا؟!! من عاشق گیتارم ولی خب بلد نیستم زیاد . قبلا ترامپت با بابام تمرین میکردم.
- خیلی خوبه !  شنیدم از جیمین دوچرخه سواری بلدی!
لپاش گل کرد . کمی خجالت کشید .
- اره خب خیلی دوستش دارم
تو چشمای جونگ کوک برق ذوق و هیجان به وضوح دیده میشد. انگار که منتظر بود تا کسی ازش درباره تفریحاتش بپرسه و باهم حرف بزنن . وقتی ریز میخندید قند رو تو دل همه آب میکرد.
- منم خیلی دوست دارم یادش بگیرم
- اگه بخوای من بهت یاد میدم
توی دل پسر کوچیکتر انگار بمب شادی میترکوندن . اینقدر خوشحال بود که قلبش تند تند میزد.
همه چی دست به دست هم داده بود تا جونگ کوک هم حس کنه توی قلبش چیزی داره جوانه میزنه که برای محیط درون دلش جدید ترین حس دنیاست.
لحظات خوبی داشت بین اون دوتا سپری میشد .
- چرا چیزی نمیخوری؟!
-تغذیه هامو یادم رفت با خودم بیارم
جونگ کوک از کنارش دوتا پاکت شیر موز در آورد. یکیش رو سمت تهیونگ گرفت‌.
_من همیشه دوتا شیر موز میارم . حالا بیا باهم بخوریمشون
هر دوتاشون با خوشحالی نی رو داخل پاکت گذاشتند و ازش خوردند.
وقتی از دور نگاهشون میکردی تصور میکردی تو اون زمان دوتا بچه کوچیک که کاپشن های بادی پوشیده بودند داشتند شیر میخوردند. حتی میشد دید که بخاطر ارتفاعی که صندلی داشت ، دوتایی پاهاشون رو تکون میدادند.
.
.
.
برف ریز ریز شروع به باریدن کرده بود . هوا در سردترین حد خودش قرار داشت . این اولین بارش برف امسال بود و شهر در شکلی زیباتر از قبل جلوه میکرد.
تهیونگ سوار تاکسی بود و داشت به سمت خونه میرفت‌. مشغول دنبال کردن رد دونه برف هایی که روی شیشه سر میخورند با انگشتش بود و همینطور که سرش رو شیشه قرار داشت ، به تماشای منظره خیابون می‌پرداخت.
ترافیک سنگینی توی چهار راه حاکم بود .  تهیونگ همینطور که رد شدن گربه رو از کنار جوی آب نگاه میکرد ، صدای تلفن اون رو از دنیای خودش بیرون کرد.
از جیب داخل کاپشن مشکی رنگش ، گوشی رو بیرون آورد. با دیدن اسم جونگ کوک روی صفحه گوشیش لبخند روی لبش نشست.
-الو؟! سلام کوک چطوری؟!
صدای لطیف جونگ کوک توی گوشش پیچید.
- سلام تهیونگ ، خوبم مرسی. میخواستم بگم از مامانم اجازه گرفتم فردا بعد از مدرسه میام خونتون برای پروژه.
-خب چه عالی ! با من بر میگردی خونه؟

- عام ‌... نه خودم میام.
- اگه دوست داری و مامانت اجازه میده باهم از مدرسه برگردیم
- خب ... نمیدونم ... بزار بپرسم ازش . گوشی رو نگه دار
و چند دقیقه جز صدای برفک توی تماس شنیده نشد.
- ازش پرسیدم . اجازه داد .
- عالیه! پس فردا میبینمت.
-میبینمت خداحافظ ‌.
با شنیدن این خبر ، حال و هوای پسرک رو دگرگون کرد. توی ذهنش اماده برنامه ریزی برای فردا بود . تصور اینکه فردا چه اوقات خوبی قراره اتفاق بیفته باعث میشد دل تو دلش نباشه.
باید هر چه زودتر می رسید خونه و برای فردا وسایل اماده میکرد.
از حجم ترافیک کاسته شد.
- اقا لطفا سریعتر حرکت کنین .....
.
.
.
تماس رو قطع کرد . نگاهش رو به ساعت داد . دستی به صورتش کشید .
دفترش رو باز کرد و سرگرم حل کردن تمرین های ریاضی شد. سعی داشت راه حل مسئله آخر رو به یاد بیاره ولی چون بعد از تلاش های زیاد با باخت مواجه شد ، چشم هاش رو مالید و سرش رو میز گذاشت.
لای در اتاق باز بود ، صدای مامانش رو شنید که گویا در حال گرفتن وقت ویزیت دکتر بود .
از جایش بلند و از اتاق خارج شد و به سمت مامانش قدم برداشت.
زن روشو برگردوند.
- اع پسرم اینجایی؟! چیزی میخوری بگم بیارن برات؟
جونگ کوک با حالت اعتراضانه ای لب زد.
-مامانم بازم وقت دکتر گرفتی؟! میبینی که من خوبم چرا هی اصرار داری بریم  پیش دکترای مختلف؟!
مامانش لبخند کوچیکی زد و چیزی رو روی برگه ای نوشت.
- میدونم عزیزم ولی این یکی دکتر خوبیه . رفتن پیشش که ضرر نداره. داره؟!
جونگ کوک با بی میلی رو مبل نشست و با لحن نا امیدی گفت.
- مامان همشون یه چیز میگن .  این جدیده هم مثل قبلیا
*Flash back*
در اتاق رو بست .  به سمت آسانسور قدم برداشت .صدای کفش هاش توی راهرو طنین انداز شد .
نامجون روی صندلی داخل راهرو نشسته بود و گرم خوندن کاتالوگی بود . طوری که توجهش رو هیچ چیز نمیتونست جلب کنه.
با دیدن نامجون ، سرعت قدم هاش رو کمتر کرد و نزدیکش رفت‌.
صداش رو صاف کرد.
- ببخشید .. شما دکتر کیم نامجون هستین؟!
نامجون سرش رو بالا آورد.
-بله خودم هستم .
مامان جونگ کوک کیفش رو تو دست هاش جابه جا کرد و روی صندلی کناری نامجون نشست.
-من از پسرتون شنیدم که متخصص قلب و عروق هستین. من پسرم مشکل نارسایی قلبی داره . میخواستم اگه اشکالی نداری برای چکاپ با پسرم بیایم
نامجون ته ریشاش رو کمی خاروند و مکث کرد.
- باشه خانم .... شماره منشیم رو میدم که بهتون وقت ویزیت بده . فقط تمام مدارک پزشکیش رو برام بیارین .
زن خوشحال شد و شماره که نامجون گفت رو داخل گوشیش سیو کرد.
-ممنونم آقای کیم . میبینمتون.
بلند شد و با قدم های استواری که بر میداشت از نامجون شد و به سمت آسانسور رفت.
*End of flash back*
با انگشتش به در زد .  جونگ کوک و مادرش نگاهی به لباساشون انداختند‌ . جونگ کوک نفس عمیقی کشید ‌. مادرش در اتاق رو باز کرد .
وقتی وارد اتاق شدند‌ . جونگ کوک شوکه و چشم هاش چهار تا شدند. سر جاش مات و مبهوت فقط به دکتر خیره بود.
مادرش پا پیش گذاشت و جلوتر رفت.
- سلام آقای دکتر.......

HIS ONLY WISHWhere stories live. Discover now