مادر جونگ کوک بلافاصله پس از خارج شدن ناجون ، وارد اتاق شد.
اون زن انگار کلا یه مدل لباس در طرح ها و رنگ های متفاوت داشت و فقط همونا رو میپوشید. امروز کت و دامن زرشکی رنگ به تن داشت. تهیونگ با مقایسه اولین تصویری که از اون زن دیده بود و همین الان ، حس‌میکرد موهای معمولی خودش که کوتاه تا روی شونش بود ، بیشتر به تیپ و قیافش میومد.

زن روش رو به پسرک کرد.
- پسرم میرم کارای ترخیص رو انجام بدم . توهم کم کم اماده شو.
و از اتاق خارج شد.
تهیونگ نزدیک تخت جونگ کوک رفت.
- فردا میای مدرسه؟!
جونگ کوک از جاش بلند شد و کتابش رو کنار کیف ، روی صندلی گذاشت‌‌.
- آره . امشب مرخص میشم
سپس دفترچه سبز رنگی رو از توی کیفش در آورد.
-برای فردا چه درسایی رو باید انجام بدم؟تست داریم؟
تهیونگ حالت متفکرانه ای به خودش گرفت و مکت کرد.
- تست که نداریم ولی آقای گو تمرین داده برای فردا. برگه تمرینات رو برات گرفتم.
پسر کوچیکتر با دقت تمامی تکالیفش رو یادداشت کرد .
- همه اش ۲۴ ساعت نبودم چقدر درس دادن!
با حالت اعتراضی گفت و وسایلش رو جمع و داخل کوله اش گذاشت.
تهیونگ هم در جوابش شونه ای بالا انداخت و خنده ریزی کرد.



عصر سرد پاییزی شروع شده بود‌.
تهیونگ و جونگ‌کوک تصمیم گرفته بودند اطراف حیاط بیمارستان قدم بزنند.
صدای برگ های خشکی نارنجی رنگ ، فضا رو آهنگین میکرد.
جونگ کوک دست های رو روی هم مالید تا گرم بشه و دستهاش هوای گرم فوت کرد.
تهیونگ وقتی این صحنه رو دید ژاکت قهوه ای رنگش رو روی شونه های کوک انداخت
- پس خودت چی؟!
- من سردم نیست. تو بپوشش
حالا دیگه سردی رو حس نمیکرد‌‌.  ته دل تهیونگ ، نجوایی به صدا در اومد. فکر کرد شاید وقت مناسبی باشه تا راجبه موضوعی که از بس روی زبونش اورد تا بِگَتِش و بعد قورتش داد‌ ، حرف بزنه.
یکدفعه سکوت بینشون رو شکست.
- یه سوال بپرسم؟!
پسر کوچیکتر که داشت از دیدن گنجشک ها و درختان رنگارنگ لذت میبرد ، جواب داد.
- آره حتما
تهیونگ کمی صبر کرد تا جرعتش رو بدست بیاره.
- چرا هیچ وقت راجع به بیماریت حرفی نزدی؟!
جونگ کوک با این حرف به خودش اومد . چشم هاش گرد شده بودند .
- تو از کجا خبر داری؟
تهیونگ که سنگینی جو اذیتش میکرد و پشیمان بود از حرفی که زده ادامه داد.
- از دکترت پرسیدم. از کی این بیماری رو داری؟!
پسر کوچیکتر سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد‌.
- از بچگی . هیچ وقت دوست نداشتم بیماریم رو همه بفهمن که بعدش بخوان بهم ترحم کنن . من از حس ترحم متنفرم.
آخرین دفعه دکترم گفت که اوضاعم بدتر شده و باید بیشتر استراحت کنم از اونجا بود که مامانم نذاشت برم مدرسه. مجبور بودم تو خونه با معلم خصوصی درس بخونم.
اون شب که تو پارک همدیگه رو دیدیم ، من با مامانم سر همین قضیه دعوام شد و از خونه زدم بیرون. بالاخره اجازه داد بیام مدرسه‌.
الانم ازت میخوام بین خودمون بمونه . تا کسی نفهمه من حالم خوبه و میتونم ادامه بدم. الان هم خوشحالم که اومدم مدرسه و با تو و جیمین دوستم.

آشکار شدن یه حقیقت برای اولین بار ، قلب تهیونگ رو به درد آورده بود. و همینطور باور کردنش. هر کاری میکرد در جواب کوک حرفی بزنه ، اما مغز و دهنش همکاری نمیکردند.
احساس کرد بغضی تو گلوی پسر کنارش گیر کرده بود در معرض بیرون زدنه .
هر دو روی صندلی نشستند .
تهیونگ نگاهی به دست های  سفید و کوچیک جونگ‌کوک انداخت . دست های گرمش رو روی دستش گذاشت .
- منم خوشحالم که باهم دوستیم
و لبخند کمرنگی زد.
هر دو بعد از نگاه بهم به دور دست خیره شدند و سکوت رو مهمون جو بینشون کردند‌.


در اتاق رو بست .  به سمت آسانسور قدم برداشت .صدای کفش هاش توی راهرو طنین انداز شد .
نامجون روی صندلی داخل راهرو نشسته بود و گرم خوندن کاتالوگی بود . طوری که توجهش رو هیچ چیز نمیتونست جلب کنه.
با دیدن نامجون ، سرعت قدم هاش رو کمتر کرد و نزدیکش رفت‌.
صداش رو صاف کرد.
- ببخشید .. شما دکتر کیم نامجون هستین؟!....

نظر کو؟ نظر نظر

HIS ONLY WISHWhere stories live. Discover now