چهار روز بعد:
پیرزن با لباسی فاخر روی مبل سلطنتی نشست و عصای نقرهایش رو کنار پاش تکیه داده بود.
با نگاه تحقیر آمیزی به جونگکوک -که رسیمیترین کت و شلوارش رو به تن داشت- خیره شد و لحظهای بعد با تمسخر لبزد: فکر میکردم تهیونگ یه آدم درست حسابی انتخاب کرده و زیرخوابش شده
عینکش رو کمی روی چشمهاش جا به غکرد و ادامه داد: اما حالا که از نزدیک میبیمنت حتی بیارزش تر از تصوراتمی...جونگکوک با شنیدن این حرفها از جانب اون پیر زن گور به گوری -که تمام بدبختیاش زیر سرش بود- عصبی شد؟!
نه ، عصبی یا حتی حالتی شبیه به اون رو نداشت.
جئون جونگکوک متخصص گند زدن به خوشی پیر و جوون با حرفهای تند و تیزش بود پس طبیعیه که کسی با همچین حرفهای بیاساسی نتونه ناراحتش کنه.اون یه مرد با اعتماد به نفس بود که به فوقالعاده بودن خودش توی همه چیز ایمان داشت و در دورههای مختلف زندگیش کارهایی رو انجام داده بود که کمتر کسی از پس انجامش بر میاومد.
حرفهای یه پیرزن که عمرش به یه تار مو بنده چیزی نبود که غرور جئون جونگکوک رو با اون عظمت در هم بشکنه.لبخند مغروری روی لبش نشوند و این بار اجازه نداد اون پیر زن حرف بیخودی بزنه: اونطوری که تهیونگ تعریف میکرد من فکر میکردم شما باید خیلی ترسناک باشید
پاش رو روی اون یکی پاش انداخت و تک خندهای تحویل پیرزن داد: اما تمام چیزی که میبینم یه پیرزن پیر و چروکیده است که همین امروز یا فردا به لطف و مرحمت خدا ، فرشتهی مرگ رو ملاقات میکنه...آرزوی مرگ برای آدمهای پیر اون هم وقتی توی عمق چشمهاشون خیره شدی میتونه بدترین توهین باشه و حالا جونگکوک دقیقا همون کار رو مقابل اون عجوزهی گور به گور شده انجام داد تا شاید کوشهای از دردهایی که اون زن به پسرش داده جبران بشه.
اما خودش هم میدونست که هیچوقت نمیتون اینطوری -فقط با چند کلمه- آروم بشه و از عذاب دادن کسایی که بهش آسیب رسوندن دست بکشه.
صورت خانم کیم از حرص سرخ شد و نفسهاش به شمارش افتاده بودن ، دستهی عصا رو بین انگشتهای باریکش میفشرد و دندونهاش رو روی هم میسایید تا شاید کمی اعصابش آروم بشه.
به ثانیهای نکشیده تمام سپاه خشمش رو عقب روند و درحالی که لبخند نفرتانگیزی به لب داشت به حرف اومد: بهتره گورت رو گم کنی و دیگه هم سراغ تهیونگ نیای
لحظهای مکث کرد ، نگاه عمیقی به چشمهای جونگکوک انداخت تا تاثیر حرفهاش روی اون مرد رو بهتر ببینه و بعد با همون لحن تحقیرآمیز ادامه داد: چون در غیر این صورت اتفاق خوبی برای خانوادهات نمیفته پسر جونجونگکوک نیشخند صداداری مهمون لبهای خوش حالت خودش کرد: جدی؟! مثلا چه اتفاقی؟!
میخواید جریان پولشویی پدرامون رو به پلیس لو بدید؟!
کمی به جلو خم شد و با صدایی آروم اما تهدیدگر ادامه داد: منم ماجرای قاچاق اسلحه رو با تمام مدارکی که طی این شیش ماه جمع کردم به پلیس لو میدم...
YOU ARE READING
RUN║KOOKV
Fanfiction[فرار از مراسم ازدواج/𝙍𝙐𝙉 𝙁𝙧𝙤𝙢 𝙢𝙖𝙩𝙧𝙞𝙢𝙤𝙣𝙮]🧸 «کیمتهیونگ و جئونجانا قرار بود به خواست خانوادههاشون با هم دیگه ازدواج کنن. همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه که پای برادر عروس به ماجرا باز شد » ☛𝑾𝒆𝒍𝒄𝒐𝒎𝒆 𝑻𝒐 𝑭𝒐𝒙𝒊𝒏𝒔𝒊�...