𝕽𝖚𝖓𒆜༻🅴14🧸

4.4K 801 219
                                    

یک ماه بعد :

"ببخشید که آنقدر ترسو و احمقم.
خدا نگهدار کوکیه شیرین من ...
دوستت دارم."

یاداشت کوتاهی -که روی کاغذ یاسی زنگ با کلمات درشت نوشته بود و چند جایی از ورقه‌اش هم بخاطر اشک‌های درشتش موقع نوشتن خیس و خراب شده بود- رو روی میز عسلی گذاشت.

با پشت دست اشک‌هاش رو پاک کرد ، از جاش بلند شد و با قدم های شل و ول سمت کمد لباس‌های جونگکوک قدم برداشت.
حالش از اینکه مثل یه ترسو بدون هیچ مقاومتی ، میدون رو برای بقیه خالی کنه بهم میخورد ولی چاره‌ای نداشت...

شاید جونگکوک میتونست یه دوست پسر بهتر از تهیونگ دست و پا کنه و زندگی بهتری براش بسازه ؛ یه دوست پسر شجاع که حداقل توانایی مقابله با مادر بزرگ عجوزش رو داشته باشه...

یکی از پیراهن‌های سفید رنگی که پسر بزرگتر عاشقش بود و اکثر مواقع تن پسر بزرگتر میدیدش رو از توی کمد برداشت ، شیشه‌ی عطر محبوب جونگکوک رو از روی میز عسلی قاپید.

سمت چمدونی که از قبل تمام وسایلش توش چیده شده بود رفت و بعد از تا کردنِ پیراهنِ سفید رنگِ و گذاشتنشون توی چمدون ، در چمدون رو بست و با گرفتن دستش دنبال خودش کشیدش .

توی مسیر به میز چیده شده‌ی نهار نگاهی انداخت ، یه غذایه خوشمزه برای پسر بزرگتر درست کرده بود تا وقتی از سر کار برگشت گرسنه نمونه.

دوباره دستش رو بالا برد و اشک‌های مزاحمش رو از روی صورتش کنار زد.

_منو ببخش کوکی ...

RUN║KOOKVWhere stories live. Discover now