با جا شدن ماشین توی فضای خیلی کوچکی جلوی در آپارتمان -که هیچ مزاحمتی برای رفت و امد بقیهی ماشینهای اهالی ساختمون ایجان نمیکرد- تهیونگ ماشین رو خاموش کرد و با غرور زیادی لبزد: حتی نیاز به جای زیادی برای پارک شدن نداره.
جانا سریع در ماشین رو -که صدایی بیشتر شبیه باز کردن در زنگ زدهی یه قوطی کنسرو لوبیای چین چین تولید میکرد تا صدایی شبیه باز شدن در یه ماشین- باز کرد ، پیاده شد ، درش رو محکم بست و بعد با سرعت باد سمت در وردی آپارتمان دوید.
دختر بیچاره دیگه تحمل این همه ابرو ریزی توی یه روز رو نداشت. از ته قلبش امیدوار بود فردا یه بلایی سر اون ماشین بیاد تا یه وقت خدای نکرده چشم دوست پسر پولدارش به ابوطیارهی تهیونگ نیفته و آبروش بیشتر از این نره.
به هر حال امروز که تهیونگ اومد کافی شاپ دنبالش و جلوی چشمای دوست پسر عزیزش اون رو سوار این قوطی حلبی کرد به اندازهی کافی ابروش به فنا رفته بود ولی هنوزم راهی برای نجات دادن قسمت به فاک نرفتهاش وجود داشت.
اون ماشین قابلیت اینکه تا چند نسل بعدشون به عنوان یه ننگ بزرگ توی پروندهی خاندانشون ثبت بشه رو داشت.
تهیونگ معترضانه به محکم بستن در ماشین اعتراض کرد وحشی زیر لب نثار دختر -که با ورودش به ساختمون دیگه دیده هم نمیشد- کرد.
اروم پیاده شد و در ماشین عزیزش رو با لطافت خاصی بست، یه جوری به نظر میرسید که عاشق اون ماشینه ولی فقط خودش میدونست کوچکترین تندی با قطعات اون ماشین باعث فرو ریختنش میشه.
هری با توقف ماشین تهیونگ و پیاده شدنش از جونگکوک و تیلور جدا شد و بدو بدو خودش رو به ماشین رسوند ، چند دور اطرافش چرخید و زیر نگاه عصبانی تهیونگ یه دل سیر بهش خندید.
مقابل تهیونگ ایستاد تا چیزی بهش بگه -بیشک حرفی نبود که تهیونگ از شنیدنش خوشحال بشه- اما هر تلاشش برای حرف زدن بیشتر باعث میشد از خنده جرواجر بشه.
تهیونگ نگاه عصبیش رو به جونگکوک که با حرص بهش خیره شده بود دوخت ، منتظر بود تا پسر بزرگتر به جلو قدم برداره و بهش چیزی توضیح بده.
توضیحی که میخواست مربوط به این نمیشد چرا اون مرتیکه مثل یک راسوی زشت داره به ماشین عزیزش میخنده ، فقط میخواست درمورد اینکه چرا این پسر -از نظر خودش مجهول الهویت- چند لحظه پیش کنار جونگکوک -ددی ایندهی تهیونگ- ایستاده بود و با وقاحت تمام داشت باهاش حرف میزد کیه و از کجا اومده.
با حالت قهر نگاهش رو از پسر بزرگتر گرفت و دوباره به اون مرتیکهی عوضی رو به روش داد.
کمی با خودش فکر کرد ، حتی اگر اون مرد به حرف میومد و حرفی میزد که بدتر از صدتا توهین باشه باز هم قرار نبود تهیونگ چیزی از اون کلمات بفهمه.
BẠN ĐANG ĐỌC
RUN║KOOKV
Fanfiction[فرار از مراسم ازدواج/𝙍𝙐𝙉 𝙁𝙧𝙤𝙢 𝙢𝙖𝙩𝙧𝙞𝙢𝙤𝙣𝙮]🧸 «کیمتهیونگ و جئونجانا قرار بود به خواست خانوادههاشون با هم دیگه ازدواج کنن. همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه که پای برادر عروس به ماجرا باز شد » ☛𝑾𝒆𝒍𝒄𝒐𝒎𝒆 𝑻𝒐 𝑭𝒐𝒙𝒊𝒏𝒔𝒊�...