𝕽𝖚𝖓𒆜༻🅴09🧸

4.2K 841 626
                                    

تهیونگ با تمام جدیت و دقت کل روز رو توی اون کافه کار کرده بود. بدون اینکه واقعا قصدش رو داشته باشه و یا اینکه از تصمیم اون دختر خبری داشته باشه تونست نظر صاحب کافه رو برای اخراج کردنش عوض کنه.

تمام دقت و ظرافتش رو به کار گرفته بود و همونطوری که میخواست با چهره‌اش و صدایی که داشت کلی مشتری برای کافه جمع کرد و بخاطر درست انجام دادن مسئولیتش حسابی انعام از مشتری‌ها گرفت.

اون کل روز با هر لیوانی که پر می‌کرد و می‌داد دست مشتری ، با هر بار کشیدن تی روی زمین سرامیکی کافه ، با شستن هر ظرف کیک و با هر سفارشی که می‌گرفت ، حرف جونگکوک رو توی ذهنش به خودش یادآوری میکرد.

«گورت رو گم کن».

اون تشنه‌ی توجه جونگکوک نبود فقط دوست داشت اون مرد رو برای خودش داشته باشه چون او مرد به شکل بی‌رحمانه‌ای دقیقا همون چیزی بود که تهیونگ از روزی که فهمید گرایشش چیه برای پیدا کردنش خودش رو به اب و اتیش زده.
الان به لطف حرفی که پسر بزرگتر بهش زده بود و جام شیشه‌ای غرورش که هزار تیکه شده بود متوجه شد تنها دلیل اینکه جونگکوک سمتش نمیاد فقط این لوند بازی‌ها و سبک بازی‌های بیخودشه.

تهیونگ غرور داشت.

جونگکوک غرورش رو شکسته بود.

تهیونگ می‌‌تونست یه بیبیِ کیوت و دوست داشتنی باشه اون هم فقط برای جونگکوک و بدون هیچ چشم‌داشتی تا آخر عمرش کنارش بمونه اما حالا در موقعیتیی شبیه به این بیشتر تمایل داشت که تبدیل به یه فرشته‌ی عذاب جئون جونگکوک تبدیل بشه.

دلش می‌خواست بلایی به سر مرد بیاره که هر لحظه از زندگیش رو با آرزوی مرگ بگذرونه.
دلش می‌خواست کاری کنه که مرد هر لحظه از زندگیش حسرت بودن کنارش رو بخوره.
دلش می‌خواست غرور اون مرد رو همونطوری بشکنه که اون بی‌رحمانه غرورش رو شکسته.

دلش می‌خواست به جای این آدم سرخوش و شاد خود واقعیش رو به جونگکوک نشون بدن که اون مرد متوجه‌س چیزی که از دست داده بشه.

این چیزی بود که دلش می‌خواست و حتما باید برای بیشتر دم‌دستی به نظر نرسیدن انجامش می‌داد. اگر به این کار دست نمی‌زد دیگه نمی‌تونست به انعکاس خودش توی آینه نگاه کنه.

ساعت چهار و نیم عصر بود درست همون زمانی که کار توی کافه تموم می‌شد و پسر کوچیک‌تر و بزرگتر همزمان باید از محل کارشون بیرون میزدن و سمت خونه میرفتن.
جانا احتمالاً انتظار حضور جونگکوک رو توی مراسم کوچیک معارفه‌ی د‌وست‌پسرش می‌کشید ، پس این مسئله -سر وقت رسیدن- خیلی برای پسر بزرگتر از تهیونگی که هیچکس انتظار برگشتنش رو نمی‌کشید حیاتی‌تر بود.

RUN║KOOKVWhere stories live. Discover now